از قدیم حس میکردم وقتی کسی رو وادار میکنن کاری رو انجام نده، قطعاً دارن از یک لذتی محرومش میکنن. واسه همین همش منتظر فرصتی بودم تا با دوتا دوستی که خیلی دوست داشتم، برم سفر. راههای مختلفی رو امتحان کردیم که با اجازه بریم؛ اما اگر با اجازه نشه، بیاجازه که میشه :)
ساعت ۵ صبح به هوای کوه رفتن کوله رو انداختم رو دوشم، اسنپ گرفتم، واسه اینکه یه وقت صدای پام و نشنون و سوال جوابم نکنن، کفشهام رو گرفتم دستم، پابرهنه دویدم تو کوچه و سوار اسنپ شدم. از ترمینال شرق سهتایی سوار تاکسی شدیم و رفتیم سمت محمودآباد. هوا سرد بود. به قول مامان سنگ میترکید! رانندهی ماشین کابل AUX نداشت. بهمون گفت آهنگهای توی فلشم خیلی قدیمیه اما همین که اولین آهنگ پخش شد، تا خود شمال با کل آهنگهاش خوندیم. دریا، قایق، عکسهامون، مسیر رفت، و کل مسیر برگشت، درد دلهامون با راننده، هوارهایی که حین خوندن آهنگها میکشیدیم، غذاهایی که خوردیم، همه و همهش یک طرف، و اینکه تونستم دل به دریا بزنم یک طرف دیگه. این سفر برای من درس داشت. فهمیدم اگر نمیشه یک لذت رو در مقیاس بزرگ داشت، میشه تجربههای ریزی بکنی که به اون لذت برسی. فهمیدم من هم میتونم پول جمع کنم، برنامهریزی بکنم و تنهایی سفر کنم، بدون اینکه هیچکس متوجهش بشه. و میشه در جواب تمام کسایی که میپرسن کوه چطور بود؟ لبخند بزنم و بگم عالی. :)