فکر میکردم هرچقدر اصرار بکنن بیفایدهست، اما حالا دقیقاً با همون دکلتهی قرمز و آرایش اسموکی جلوی آینه ایستاده بودم، با کفشهای پاشنهبلندی که بعد از کلاس پیشدبستانی اولین باری بود که پام میکردم. تو پرانتز بگم من تو بچگیهام عاشق این بودم که از صدای کفشهام همه متوجه بشن اومدم، البته الان هم دوست دارم همه متوجه اومدنم بشن، حتی اگه اومدنم بیصدا باشه. اما ماجرای اون روز از جایی شروع شد که وقتی بهم اصرار میکردن هم دکلته بپوشم هم قرمز، هم پاشنهبلند و آرایش اسموکی، و من نمیتونستم با این حجم از چیزهایی که دوستشون نداشتم ظاهر بشم، بهم گفتن تو توانایی "تغییر" نداری. میخواستم ثابت بکنم من توانایی تغییر دارم. نمیدونم چرا فکر کردم اینکه خودت رو به دیگران ثابت بکنی خوبه، اینکه نخوای تغییر بکنی بد. شاید هم من اون روز اون آدمها رو مناسب این ندیدم که بهشون بگم تغییر نکنید! بگم همیشه به آخِرین نفر، اندازهی اولین نفر عشق بدید. همیشه برای چیزهایی که حتی هزاربار دیدین یا خوندین دلتنگ بشید، بذارید همه همیشه شما رو با یک رنگ بشناسن. چه ایرادی داره؟ رنگ نزنید به خودتون. نمیدونم چیشد که اون روز وقتی اون دکلتهی قرمز رو پوشیدم و همه بهم گفتن چقدر تغییر کردی، چقدر قشنگ شدی، من لذت بردم. لذت بردم آره... تغییر کرده بودما، نتونسته بودم به آدمها بگم تغییر خوب نیست و من تا ته دنیا رنگ خودم رو دارم؛ اما آدمها صدای اومدنم رو شنیده بودن و، من عاشق این بودم که حس کنن من اومدم.