۱۶ فروردین ۹۵ بود. با استرس زیادی پای تلفن با مامان صحبت میکردم و ازش میخواستم هرچی که هست رو واقعی بهم بگه. اما مامان اصرار داشت که حالش خوبه و بچه فعلاً به دنیا نمیاد. میگفت اوضاع مرتبه و بچه رو سر موعد خودش به دنیا میاره. هم استرس به دنیا اومدن داداشم رو داشتم، هم مامان که تنها توو بیمارستانه و ما نمیتونیم کنارش باشیم. نمیدونم چرا توو اون مدت از کنار مامان بودن میترسیدم؛ از کنارش نبودن هم همینطور. از طرفی داشتم به این فکر میکردم که قرار بود بچهمون به دنیا بیاد و من به همین بهانه، ۱۷ فروردین سر امتحان میانترم روانشناسی سال سوم دبیرستان حاضر نباشم. صبح با کلافگی، استرس امتحان و استرس مامان لباس پوشیدم و با بابا از خونه زدیم بیرون. خواهرم منتظر بود سرویس مدرسهش برسه. دقیقاً وقتی رسیدیم سر کوچه زنگ زد؛ گفت مامان تماس گرفته و گفته بچه دم اذان صبح به دنیا اومده اما زودتر چیزی بهمون نگفته که نگرانش نشیم. هیچوقت بابا رو توو اون لحظهها یادم نمیره. شاید بیشتر از ۱۰ تا اسم برد که ازم میخواست به همشون زنگ بزنیم و بگیم بیان کمک. دو بار نزدیک بود بخوره زمین و من تمام مدت سعی میکردم آرومش کنم تا خیلی چیزها رو به من بسپاره و نگران نباشه. فقط مدام ما رو به رفتن و زود رسیدن هدایت میکرد. وقتی رفتیم بیمارستان با اصرار از نگهبان خواستیم بذاره بریم بالا. تصویری که اون روز تووی اون اتاق دیدم برام فوقالعاده عجیب بود. "مامانم روی تخت و یه نوزاد که قرار بود خیلی برای ما عزیز بشه، کنارش". خیلی جالبه اما اصلاً نگران نبودم که قراره مامانم، فرشتهی زندگیم رو باهاش سهیم بشم؛ مهربونی مامان من وسیعه، صبرش اندازهی تمام آبهای جهان و دلسوزیش اندازهی تمام آسمونه. وقتی چشمهاش رو باز کرد اما، جملهای رو گفت که به هیچ وجه انتظارش رو نداشتم.
- مامانم خوبی؟ درد نداری؟
+ (با بیحالی هرچه تمامتر) هیچوقت حق نداری بچهدار بشی!
و چشمهاش رو بست. خیلی عجیب بود. تا حالا همچین لحنی رو از مامان نشنیده بودم. نمیدونم فقط درد جسمی داشت، یا دردش، روحی هم بود...
اما من همچنان خوشحال بودم.
نمیدونم چرا این روزها در عین حال که به شدت سردرگمم سعی میکنم امید رو در رگهای خودم و در لحظههای دیگران جاری بکنم. من حتی نمیدونم چرا توو لحظههای حساس ما نمیتونیم درست حرف بزنیم یا نمیدونیم دقیقاً باید چه حسی داشته باشیم. اما درست توو همون لحظهها ما واقعیترینیم، یا دقیقترین نمود واقعیت خودمون. در عین سردرگمی و خستگی از بقا، تلاش میکنیم برای بقا، از رنجی که میکشیم لذت میبریم و سعی میکنیم دیگران رو ازش منع کنیم، ادامه میدیم و همچنان نمیدونیم باید چه حسی داشته باشیم؛ خوشحال باشیم از اینکه کسی هم در رنج دنیا با ما سهیمه، یا غمگین باشیم از رنج کشیدن او. و گاهی در کمال ناباوری نمیدونیم دگرخواهیم یا خودخواه. همونطور که من اون روز نمیدونستم باید برای به دنیا اومدن برادرم خوشحال باشم، یا در رفتن از امتحان میانترم روانشناسی.