لیلی جعفرخواه
لیلی جعفرخواه
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

هرچی دوست دارم نمی‌نویسم!

ما برای اینکه احساس زیبایی بکنیم ممکنه کارهای احمقانه‌ی زیادی انجام بدیم؛ مثلاً ممکنه یک جلسه کلاس گیتارمون رو نریم واسه اینکه فقط یک هفته‌ بیشتر ناخونامون بلند بمونه. ممکنه خیلی چیزها رو زشت بکنیم که قشنگ بمونیم. خیلی آدم‌ها رو حتی! ما گاهی انقدر وسط میدون زندگی چرخ می‌زنیم که سرمون گیج می‌ره و تا بیایم به خودمون بجنبیم امتیاز مال حریف نالایق می‌شه. یا اونقدر توی زمین خاکی کشتی می‌گیریم، اولین بار که ببرنمون روی تشک پامون سر می‌خوره چون دنیا بهمون تشک نشون نداده تا حالا. اما اگه حریفِ خودمون باشیم، قطعاً رو تشک هم خودمون رو جمع و جور می‌کنیم. گاهی فکر می‌کنم چی می‌شه اگه شب‌ها که دارم با خودم کُشتی می‌گیرم، روح آدم‌ها بیاد پیشم و بتونم باهاشون حرف بزنم. دیگه سختمه تلفن رو بردارم و پیام بدم. سختمه به آدم‌ها زنگ بزنم. سختمه بشینم روبروشون باهاشون حرف بزنم. دلم می‌خواد فقط شب‌ها، فقط شب‌ها روحشون بیاد سراغم، بشینم باهاشون حرف بزنم، بعد داوری بکنن کدوم بعد وجودم بازوبند پیروزی رو ببره و راحت بشم از این جنگ. شب‌هایی که روی پل عابر پیاده راه می‌رم، اطرافم رو نگاه می‌کنم؛ یک طرف نور قرمز چراغ پشت ماشین‌هاست، یک طرف نور زرد جلوی ماشین‌ها. یکی‌ش داره آلارم می‌ده مواظب باشیم، یکیش راه رو روشن می‌کنه با چشم بازتر بریم. ما به هر دوش نیاز داریم‌‌. اما جدیداً انگار سختمه انتخاب بکنم بیشتر احتیاط بکنم یا نور زرد رو روشن بکنم بزنم به دل جاده، و تا جایی که می‌تونم، راه که نه! بتازم.

کاش می‌شد با ارواح حرف زد و این از جمله چیزهاییه که دوست دارم و، ازش نمی‌نویسم.

گاهی چه احمقانه، حین انجامِ کاری، از انجام ندادنش حرف می ‌زنیم؛ نه؟


دوست داشتنجنگخوددرگیریسرزنشروح
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید