من کلاً آدم عاشقیام. با هر کسی بیرون میرم از اون اولین دیدارمون یک یادگاری تو خونه نگه میدارم که یادم بمونه، برای هر چیز کوچک و قشنگی عاشقانه ذوق میکنم. همیشه عاشق این بودم که بتونم "هنرمند" باشم. اما برای هنرمند بودن باید خیلی کارها انجام میدادم. تلاش برای نوشتن، خوندن، کار کردن روی صدام، آموزش برنامههای مختلف و و و... . از بین همهی این "وَ"ها، تلاش برای پول درآوردن از همهش مهمتر بود. از یک جایی به بعد حتی این موضوع هم برام جذاب شد؛ چون فهمیده بودم هرکاری توی زندگی انجام میدم فقط و فقط برای یک چیزه، چون من رو به عشق اصلیم که "بازی کردنه" نزدیک میکرد. نه که فکر کنید منظورم گیم و این چیزهاست، نه! منظورم نمایشه... منظورم اجراست. همیشه دوست داشتم بتونم بازیگر خوبی باشم. یک بازیگر باسواد. از یک جایی به بعد متوجه شدم هر تلاشی که میکنم برای رسیدن به این رویاست، برای وصال این عشق. زمانی که روی صحنهام، احساس میکنم پام رو زمین نیست و دارم توی یک دنیای دیگه پرواز میکنم. دنیایی که برای خیلیها ناشناختهست و انگار فقط من کشفش کردم. هر روزم رو میگذرونم به امید بودن روی صحنههای بیشتر. یادمه اوایل همه رو خیلی دور میزدم تا فقط یک ساعت سر کلاس باشم، خیلی جاها میرفتم، خیلی کارها میکردم که مطمئن بشم افتادم توی مسیر و دارم توی این مسیر قدم برمیدارم، اما الان انگار عشق به بازیگری از من چکه میکنه و دیگه از چشم کسی نمیتونم پنهانش بکنم. دیگه نمیتونم به آدمها بگم جای دیگهای میرم وقتی من رو در حال دوییدن میبینن. حالا من هم دوندهی خوبی شدم، هم پرواز رو یاد گرفتم؛ چون من کلاً آدم عاشقیام، و آدم عاشق هرگز از وصال ناامید نمیشه.