لیلی مجنون!
لیلی مجنون!
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

توریست!

با عجله لباس‌هایم را پوشیدم. خیلی دیر کرده بودم. یکی نیست بگوید آخر پدرت کوهنورد بوده یا مادرت که هفت صبح قرار کوه گذاشته‌ای؟ خود بز کوهی هم این ساعت خواب است. اصلاً بز کوهیت بز کوهی هم فقط در ساعت اداری‌ست. حالا دیگر وقت نماز و ناهار و قطع‌شدن سیستم بزیتشان‌ را نمی‌گویم،‌ می‌دانم همه‌تان اهل کوهید و در جریان برنامه‌ی کاری بز کوهی‌ها هستید.

اصلاً من خرس قطبی چرا باید بروم پیش بز کوهی‌ها؟ قطعاً این شرف‌یابی ملکوتی موجب بهم‌ریختگی اکوسیستم می‌شود. در حالی که در فکر فرورفته بودم، بشکنی در هوا زدم و با لبخند خبیثی گفتم: «آرررره! همینههه.» اما سریع با چند سرفه‌ی تصنعی لبخندم را فروخوردم و قیافه‌ی مغمومی به خودم گرفتم. بعد روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و روبه‌جمعیت خیالی گفتم: «هعیییی. مثل اینکه سعادت ندارم!» و با چشمانی که از شدت غم می‌خندیدند و روی پتو میخ‌کوب شده بودند، به‌سمت گوشی رفتم و آن را خاموش کردم تا دوستانم از این فداکاری بزکوهی‌دوستانه‌ی من باخبر نشوند. باشد که رستگار شوند. بعد با شانه‌هایی لرزان و برخورد ناخودآگاه دو انگشت شصت و میان، راهی رختخواب شدم. اما می‌دانید...، دریای غم ساحل ندارد. یادم افتاد که اصلاً قرار کوهی در کار نیست. امروز چهارشنبه است و قرار کوه برای پنجشنبه بوده. امروز هم مثل 15 سال گذشته، روز درس و دانش‌جویی است.

با عجله لباس‌هایم را... تعویض نکردم. بله اینجوریاست... من آدم یک‌رنگی هستم. همه‌جا یک لباس می‌پوشم. پس با همان لباس راهی دانشگاه شدم. اما لحظه‌ی آخر جوراب‌هایم را پیدا نکردم. من نمی‌دانم این چه عهد نانوشته‌ای است بین جوراب‌ها که همیشه نیستند. انگار رئیسشان گفته نابرده رنج جوراب میسر نمی‌شود! با عجله رفتم پیش مادرم. مادرم با یک نیم‌نگاه به پاهایم گفت: «همونجاست.» گفتم: «کجا؟» گفت: «همونجا. قشنگ بگرد.» از آنجایی که خانه‌ی ما شونصد تا همانجا دارد. به‌سراغ یخچال رفتم. زود قضاوت نکنید... چون نزدیک یخچال بودم به‌رسم عادت درش را باز کردم اما با چشمانم اطراف اپن را می‌کاویدم. سرم را برگرداندم سمت یخچال خشکم زد. با دیدنش چشمانم هر لحظه گردتر و لپ‌هایم پر باد می‌شد. اما چشمان او پر از خشم بود. آری! کنترل را می‌گویم! طفلک از شبیخون شب گذشته تا الان اسیر نیروهای یخچال بوده؛ بنابراین به پاس این زجرکش شدنش، با احترام برداشته و لای پتو گذاشتمش. البته سرش را از پتو بیرون گذاشتم تا خدایی ناکرده خفه نشود.

از آنجایی که داشت دیرم می‌شد، بار دیگر مادرم را صدا کردم. همین یک کلمه باعث شد تا مادرم به بینایی خلبانی من پی ببرد و برای تحسین این توانایی بلنده شده و با یک حرکت سامورایی جوراب را تقدیم من کند.

خلاصه... هفت‌خوان جوراب را رد کرده و وارد هشت‌خان پیداکردن تاکسی شدم.‌ وارد برنامه‌ی اسنپ شدم و درخواست ماشین کردم. الحمدالله! قیمت‌های اسنپ هم جوری شده است که کرایه‌ی bmv همراه با کولر گازی و معجون شیر پسته پرداخت می‌کنی ولی یک پرایدی به مبدا فرستاده می‌شود که در وصفش باید گفت: در دست ریق رحمت، آمد پراید بی‌نقص!

بگذریم... اگر لحظه‌ای غفلت کنم این راننده هم لغو سفر را می‌زند. آخر می‌دانید... اسنپ پیداکردن هنر نیست، نگه‌داشتن اسنپ هنر است. امروز انگار مادرشوهر آینده‌ام برای سلامتی من دعا کرده بود؛ چون یک ماشین دویست‌میلیونی دنبالم آمد. آن‌هم چه ماشینی... پراید بی‌نقص! اصلاً نمی‌توانم توصیفش کنم... اصلاً مگر می‌شود ماشینی را که مقصدش آخرت است، توصیف کرد؟! صندلی‌های چرم متحرک، شیشه‌های بدون اهرم که با میزان خلوص‌نیت شما کار می‌کردند. البته نگران نباشید اگر خلوص‌نیت ندارید، می‌توانید طی عملیات‌هایی، ولو انتحاری اهرم را از چنگ راننده دربیاورید. سوار این ماشین بس رویایی بودم و داشتم از تک‌تک لحظات لذت می‌بردم که راننده با فخر نگاهم کرد و گفت: «خانم! مسافر قبلیم یک توریست بود که دقیقاً جای شما نشسته بود.» این را که گفت، صدمیلیون هم به قیمت ماشین اضافه شد. با شنیدن این حرف، چشمانم قلبی شد و روبه‌راننده گفتم: «می‌گویم این گرمای مطبوع صندلی از نوع گرماهای ما نیست. نگو یک توریست اینجا بوده.» و با چشمان قلبی‌تر و نیش باز دستم را روی صندلی کشیدم و به سر و رویم کشیدم. شوخی نیست که یک توریست راهش را گم‌ کرده و به ایران آمده. باید از این فرصت میمون نهایت استفاده را ببرم. ناگهان فکری به ذهنم رسید و سریع از راننده پرسیدم که توریست را کجا پیاده کرده است. راننده گفت: «بردمش سمت سبزه‌میدون.» لبخند خبیثی زدم و گفتم: «پس منم ببرید اونجا.» تصمیم گرفتم مثل صبح فداکاری کنم و به‌خاطر منافع کشورم و جذب توریست، دانشگاه نروم و خودم را به توریست برسانم. اصلاً نمی‌دانم یک نفر چطور می‌تواند این‌قدر فداکار باشد؟! شاید از نوادگان دهقان فداکار هستم و خودم خبر ندارم! حتماً باید سر فرصت شجره‌نامه‌ی خانوادگی‌مان را بررسی کنم!

به‌سمت سبزه‌میدان تغییر مسیر دادیم. کرایه‌ی راننده‌ را حساب کردم و پیاده شدم. همین که در ماشین را بستم و سرم بالا آوردم، چشمم به توریست افتاد. در آن لحظه‌ی ملکوتی چشمانم فقط توریست را می‌دید. یک خانم قدبلند و بور. تصمیم گرفتم با تمام توانی که دارم، همچون یوزپلنگ ایرانی به‌سمتش بدوم. اما متاسفانه تاکسی زردی دقیقاً بین من و او فاصله انداخته بود‌ و از آنجایی که وقت دورزدن ماشین را نداشتم، دستم را روی کاپوت گذاشتم و با یک چرخش تکاوری از روی آن پریدم. چنان پرشی کردم که گوشت از دهان گربه‌ای که کنار تاکسی بود، افتاد و توریست با چشمان از حدقه‌بیرون‌زده به من نگاه کرد و گفت اوووه ماااای... ولی حس کرد که «اوه مای گاد» برای این حرکت حماسی من کافی نیست؛ پس با لهجه‌ی غلیظ گفت: «یا ابلفضلللللللل.» گفتن این جمله توسط توریست همانا و افتادن من در چاله همان. البته چاله لفظ مناسبی نیست، بهتر است بگویم سیاه‌چاله‌هایی که شهرداری برای فرود اضطراری بشقاب‌پرنده‌ی فضاییان در جای‌جای شهر قرار داده!

اما من مرد روزهای سخت بودم‌. از نسل جومونگ... نه نه بخشید اشتباه شد. از نسل رستم. همه‌اش تقصیر صداوسیماست ها! که حداقل یک بار در سال جومونگ را در چشم ما فرومی‌کند؛ ولی خبری از رستم و سهراب نیست و در حالی که جومونگ در صداوسیمای ما گردوخاک می‌کند، رستم وسهراب گردوخاک کتاب‌ را تناول می‌کنند. مرگ بر آمریکا! به هر تقدیر همانند زورو از جایم بلند شدم! خاک لباسم را تکاندم و به‌سمت‌ توریست دویدم. لحظه‌ای حساسی بود. در این لحظه چهره‌ی تمام معلم زبان‌هایم برایم تداعی شد که منتظر شاهکار من بودند. رسیدم به توریست. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم تا حالم جا بیاید و شاهکاری در تاریخ خلق کنم. چشمانم را باز کردم و در چشمان بهت‌زده‌ی توریست خیره شدم و بعد گفتم: «هلو. هپی نیو یر بعععععع!» واکنش توریست به کنار، حتی چشمان خودم هم از تعجب گرد شد. این‌همه کلاس زبان برو، آخرسر ببعی‌ کلاه قرمزی می‌شود الگوی زبانت! توریست که کم مانده بود شاخ دربیاورد، گفت: «هپی نیو یر بععععع؟!» و بعععع را چند باری برای خودش تکرار کرد. من هم برای ماست‌مالی این گَندم با نیش باز و با کمک‌گرفتن از زبان اشاره گفتم: «بعععع جزوی از تبریک ما ایرانی‌هاست و بسیار مهم است.» او هم که انگار داشت مطلب مهمی را به ذهن می‌سپرد، چندباری زمزمه‌گونه گفت: «بعععع. بعععع.» و بعد در دفترچه‌ی یادداتشش، که عکس فردوسی روی آن بود، یاداشتش کرد. در آن لحظه فردوسی بزرگ را تصور می‌کردم که دستار سرش را باز کرده و همانند کابوی‌ها می‌چرخاند تا در گردن من بیندازد. اوج ذلت جایی بود که دیدم این توریست به گروه دوستانش هم این را یاد می‌دهد و تعداد زیادی هم‌زمان می‌گویند: «بععععع. بععععع.» تصمیم گرفتم سریع به‌سمتشان بروم و به آرزوی همیشگیم جامه‌ی عمل بپوشانم. الان وقت پشیمانی نبود. باید چند کلمه فحش یادش می‌دادم. آخر می‌دانید توریست در ایران حکم آثار باستانی را دارد و همه دوست دارند یک یادگاری از خود در او به جا بگذارند. اولین فحش را که یادش دادم، پوزخندی زد و نگاه مغروری به من کرد و در جواب یک فحش‌هایی گفت که من حتی نمی‌دانستم برای کدام قوم است!

بیشتر که او با او حرف زدم، فهمیدم که تمام فحش‌های یک نقطه و بی‌نقطه و شونصد‌نقطه‌ی کل ایران را بلد است. گویی دایره‌الفحش ایران بود. در آن لحظه بود که شرمسار شدم و به پایش افتادم تا معلم من شود و نتیجه این شد که هفته‌ای یک روز در محیط اسکایپ فحش ایرانی به من درس می‌دهد.

توریست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید