ظهر بود.
خورشید بر چشمانم میتابید؛
و قطرات آب بر گونههایم سیلی میزدند.
در انتهای سیلی های رود، انعکاسی از یک پری، چشمانم را درید.
گونههایم سرخ شد.
با سرخی در انتهای دفتر مشقم نوشتم:«قایقی خواهم ساخت/ خواهم انداخت در آب»
و از آن روز به درازای چند گردش این خاک به دور آفتاب گذشت.
سرانجام، تمام چوبهای نجارباشی را خریدم؛ تا قایقی بسازم.
و تمام کنف های مادربزرگ را گرفتم؛ تا چوبها از هم نگسلند.
حالا دیگر قایق چوبیام آماده بود.
بر روی هر درخت، طنین رود آوازه بود.
قایق را کشان کشان میکشیدم؛
هیچ نشانی از رود نبود.
لب رود پنهان شده بود
و لبهای پری نیز.
آن رود آبیمان خشکیده بود.
آفتاب پوستم را چنگ میزد.
یاد پری بر دلم چنگ میزند.
قایقمان آماده است. تو کجایی؟
برای یافتن انعکاس تو، میان کدام خاک اینجا را بگردم؟
ز بهر یافتن تو بر لب خشکیده رود بنشینم یا بر آبی دگر سفر ببندم؟
