ویرگول
ورودثبت نام
Lizard
Lizardتضاد های مترادف. | 35.699738,51.338060
Lizard
Lizard
خواندن ۱۱ دقیقه·۳ ماه پیش

رزمِ پیله‌

لاله‌های دماوند دشت به زیر سم اسپان می‌لرزیدند و گویی دشت به این‌سو و آن‌سو می‌جنبید. فریدون بانگی سر داد و گفت:« بیاستید! » کیانوش و کاوه و شادکام، افسار اسب کشیدند و به دور فریدون گرد آمدند. فریدون گفت:« اکنون دیگر به اندازهء کافی از شهر دور شده‌ایم.» به سوی ضحاک که دست و پا بسته بر اسب کاوه بود؛ انگشت برد:« باید همین دم او را به هلاکت رسانید.» کیانوش بر آشفت و چنان پاسخ بداد:« که مرگ برای کسی چون او، پاداش باشد. آن را باید به دست شکنجه‌گران بسپرد.»

کاوه گفت:« من خود او را پاره پاره می‌کنم و تکه‌پاره‌هایش را در جای جای این سرزمین می‌چرخانم؛ تا دیگران نیز پی ببرند که سرنوشت ستمگر چه باشد.» فریدون سراسیمه پاسخ داد:« مردم از ما خوف می‌کنند! نباید تخم بیم در دل مردم پروراند.»

به میان مردان همهمه می‌پیچید. هر یک به گونه‌ای در سر به انتقام از ضحاک می‌اندیشیدند. در این بین، فریدون گفت:« من بباید تخت و اورنگ پادشاهی به چنگ و دندان بگیرم. و ای برادران من! اسپان خویش زین کنید و به جستجوی فرانک بروید. بگویید چگونه خونابهء آن کس که خون آبتین را گرفت، جاری شده است.» برادران در پی سخن او، به دنبال مادرشان رفتند. کاوه مانده بود؛ که به دنبال بهانه‌ای برای خواری و زبونی فزون‌تر ضحاک می‌گشت. رو به فریدون نمود:« صد افسوس کین لاله و شقایق‌ها به سبب سیاهی خون او، کوز نظر آیند. من خود او را به بالای این کوه می‌برم و نیزه بر سرش فرود آورم.» فریدون پس از کمی درنگ، با گفته‌های کاوه موافقت می‌کند و خود راهی شهر می‌شود. زین پس، کاوه افسار باره به سنگی ببست و از بر زین وی، ریسمانی برداشت. آن را به تن و اندام ضحاک پیچید تا او را در جابجایی‌اش سهل باشد.

ضحاک را کشان کشان به بالا می‌برد و تن‌ برهنه‌اش بر خار و گل و سنگ و صخره و آب و مور و ملخ کشیده می‌شد. هر از گاهی می‌نالید؛ آن‌چنان که بیماران در بستر به پیش پزشک تمنا کنند، مویه می‌نمود. لیک خشم انبوه کاوه با این اشک‌ها نه تنها آرام نمی‌شد، بلکه دو چندان می‌گشت. چه بسیار پیمود و آن‌که بی‌وقفه، تا آنکه روز به سیاهی رفته بود.

به سختی دمی فرو می‌داد. آن‌چنان تن‌آماسیده شده بود که فربه نقش می‌نمود. هوا به گونه‌ای سرد و خشک بود که چون پتکی بر چشم حلقه می‌زد. پیکرش بی‌اختیار می‌لرزید. انگشتان دست‌ها و پاهایش به مانند آسمان بارانی کبود شده بودند. به سختی گام بر می‌داشت. هر بار که قدمی بالا می‌گرفت، همان دم قدمش نقش بر زمین می‌شد و چهره‌اش فاصله‌ای تا بوسه زدن بر خاک نداشت.

در آخر، پیکرش بر تخته سنگی میان برف‌ها تسلیم شد.

چنان در برف فرو رفته‌بود که گویی جامهء عروسی بر تن کرده بود. مجلسی تک‌نفره بود. آخر در آن برود و برهوت که یافت شود تا بر کوسی بنوازد؟

صبح روز بعد، هنگامی که پاره‌های آفتاب به زمین رسیدند؛ کاوهء به سان مرده کم کم جان یابید. پلک‌هایش آرام آرام از هم گشوده شد. زمانی که اندکی هوشیار شد، سراسیمه از جای برخاست؛ زیرا طناب ضحاک در دست نداشت. به هر دو سویش نگریست، جز دره‌های ژرف برف‌آلود هیچ نیافت.

ناچار مجبور شد تا بازگردد تا ضحاک را بیابد. هر چند که ره به سبب برف پنهان گشته بود. دیری نپایید که هیبت درشت ضحاک به زیر گام‌های کاوه یافت شد. او به زیر برف‌ها مدفون گشته بود. دوباره سر طناب به دست گرفت و به سوی قله روانه شد. نشانه‌های کسالت واپسین شب، هنوز در رخسار و تنش آشکار بود. روشن بود که قوتش به مانند پیشین نیست.

زمان پشت هم سپری می‌شد تا آن‌که سحر به پس از نیمروز کشیده شد و سرانجام به قله رسیده بودند. کاوه از درد به خود می‌پیچید لیکن باید کار خود را به اتمام می‌رساند. ضحاک را بر زمینی تخت خواباند. با قلوه‌سنگ چشمان در هم تنیدهء ضحاک را ز هم می‌گشود. می‌پنداشت که باید او ببیند که چگونه جان می‌بازد؛ ورنه آسوده مردن در شأن والایان است. نیزه بر دست گرفت. آن دم، زمین و هوا خاموش شدند. گویی آنها نیز به تماشای مهلکهء ضحاک نشسته بودند. هر چه زور در بازو برایش مانده بود، در نیزه نمود. وانگاه که اراده بر کشتن او کرد؛ سروشی پنهان بر او پدیدار شد. پیامی که نزد او دردناک بود. لیک سرپیچی از سروش خدافرستاده، جایز نباشد. سروش این نوا را بداد:«

کای مرد جنگ آزما، مکش این بد کناد را

میامیز تیغ خویش به خون چنین ناتبار را

چو مرگ باشد سزاوار هر ستم و نابکار را

تو این یکی به زنجیر کش، فروبند کار را »

در چشمان کاوه خون حلقه می‌زد و ابروانش چونان در هم بگرفته بود که گر با آهن بر باز کردن چهره‌اش همت می‌گماشتی، نمی‌توانستی. باد در مشتانش بود. مگر رنج آن دوران را می‌توانست از یاد ببرد؟ زندگی‌اش در وطن، با مهاجری فراری تفاوت نمی‌نمود. در آن گرمای توان‌فرسای آهنگری، از سحرگاهان تا شام‌گاهان بر آهن کوفتن و با کیسهء بی‌سکه روانهء خانه شدن، قابل بخشش بود؟ اسارت فرزند خردش را چگونه از یاد رها می‌ساخت؟

باری، او را چاره‌ای نبود. پس زنجیر خودساخته بیاورد. زنجیری که در هر حلقه‌اش، خاری آهنین بنا نموده بود. و ضحاک را به میان دو صخره در دماوند کوه به زنجیر کشید. نیزه بر زمین کشان و با گام‌های آهنین، راه بازگشت پیش گرفت و فریاد دشنام و نفرین بر ضحاک سر می‌داد. ضحاک همان دم، اندک غروری را که داشت برانداخت و پی در پی التماس و شیون می‌نمود. خود را به این‌سو و آن‌سو و صدا در گلو باد می‌داد. اما کاوه را هیچ اعتنایی نبود. به هر در اندیشه‌اش چنگ می‌زد تا شاید راهی بیابد؛ اما انسان به زنجیر کشیده شده را، آن هم در میان کوه چگونه راه رستن بیابد؟

ماه بر روی شید بوسه زد و این آغازی بر اولین شب ضحاک بود. دمی سپری نشد که لرز تمام وجودش را در بر گرفت. درست مانند طفلی نو از شکم مادر بیرون آمده، عریان بود. رختی جز خوی تنش نداشت. زین سبب بی‌اختیار به خفتگی نمود. آن‌گاه که ماه می‌تابید؛ ضحاک نگاهش را جلب کرد. بدو خورشید را گفت:«

کیست این مرد عریان‌پیکر، زنجیر شده در سرما؟

برخیز و بیافروز، تا جان یابدتش ز گرما »

چنین پاسخ داد:« چند بار تو را گویم که شید و ماهتاب را نباید در کار دیگری دخالتی باشد. هفت آسمان بر هم ریزم کان مرد دیوانه نجات یابد؟ نی نی، هرگز!»

ماه جواب داد:« آخر تو که پیشگاه مهر و گرمایی، چگونه این چونین سنگدلی می‌نمایی؟ آنجا را بنگر. دو مار در کمین او افتاده‌اند!» خورشید بر ساده‌دلی ماه خندید. فرشته‌ای را خواست و با او رایزنی می‌نمود. چندی دگر که گفتگو خاتمه یافت؛ فرشته کلیدی به دست خورشید بسپرد و رفت. خورشید رو به ماه کرد:« تو خود به یاد داری که فرجام چرخش بی‌دلیل چه باشد. ولی من از آن ملک کلیدی دریافت نمودم که این تنها کاری باشد که از دست بنده بر آید.» سپس کلید به سوی ضحاک انداختند. در چهرهء هر دو، تبسم نقش و نگار انداخته بود. اما گمان می‌برم دلیل یکسانی در آنان نبود.

صبح از راه رسید و تابش خورشید بر پوست پوشیده از برف و شبنم ضحاک جان می‌داد. به سبب آنکه کاوه او را میان دو صخره به زنجیر کشیده بود، بیش در جوار سایه بود تا آفتاب. لیک در آن سرمای جان‌گداز جرعه‌ای گرما نجات‌بخش بود. مدتی بعد از خواب برخاست. شانه‌هایش را ورانداز کرد و چو دید ماران خفته‌اند، مقداری آسوده‌خیال شد؛ چون آگه بود کان زمان که مارها از خواب برخیزند، ضحاک را میل کنند. خواست اندامش را کمی پیچ‌ و تاب بدهد. اما با جنبشی کوچک، خار زنجیر در بدنش فرو رفت. گویی چشمه خونی ز او می‌جوشید. خود را که این‌گونه یافت گفت:«

روزگاری پادشه هفت کشور بدم

ز ددی و خدنگ دیگری، بی‌گزند بدم

چه شد یگانه شاه دلیر مرد این‌گونه شد؟

تن عریانش بر سنگ پوشیده شد

همیدون ژنده‌پیلان لشکر کنم

آهنگ جهان تبیره ‌و تبر کنم

افسوس که ایدر باید به زنجیر سر کنم »

فریاد می‌کشید و صدایش در کوه می‌پیچید. پژواک بانگ‌هایش جز خودش شنونده‌ای نداشت. بدین ترتیب روزی چند گذشت. حال دیگر افزون بر مار، برف نیز بر دوش داشت. در چشم مانند پیلهء ابریشم بود. گویا پیله‌ای آهنین به دور خود داشت. آه ای اژی‌دهاک! در سر داشتی که روزی به سان پروانه‌ای در پیله، برای رهایی تقلا کنی؟

ضحاک دگر فربه نبود؛ استخوان‌های تنش به روشنی نمایان شده بودند. هراس درماندگی از یک‌سو و بیم برخاستن مارها از سویی دیگر، بر اندامش لرزی دو چندان می‌انداخت. به زیر کاسهء چشمانش آبنوس رنگ شده بود. توانی برای سر دادن بانگ‌های بی‌نتیجه‌اش را نداشت. تنها دیدگانش به این‌سو و آن‌سو می‌کشید. چشم به راه مرگ بود. در همین بین که آدمی جز برف و سنگ هیچ نمی‌دید؛ ناگه جسمی زرین خودنمایی می‌نمود. ضحاک گمان می‌برد مجنون گشته است؛ ورنه کلیدی زرین آن هم در جوار غل و زنجیر اسیر، چه جای دارد؟

سراسیمه به سمت کلید دست دراز کرد و همان دم خارهای زنجیر در تنش فرو رفتند. گویی لشگری بر او تیغ می‌زدند. حتی نمی‌توانست مشاهده کند که چه به سرش آمده است. تنها گرمای خونی که بر پاهایش می‌چکید را می‌فهمید. چشمانش به سیاهی می‌رفتند. با خود زمزمه می‌کرد:« شکی نیست که دوباره بر اورنگ می‌نشینم. شکی نیست…» روزهایش دگر تنها تکرار بود. مقدار کمی را بیدار و هوشیار بود و پس از آنکه کسالت بر بدنش غالب می‌شد، از هوش می‌رفت. فردای آن روز به نوای عقاب از خواب برخاست. دوباره پنداشت که دیوانه شده‌ است. نمی‌توانست سر بچرخاند تا او را ببیند. با همان صدای بی‌صدایش، به بانگ زدن می‌کوشید:« ای ناجی من! مرا دریاب. مرا یاری بده. مرا یاری بده. مگذار در اینجا بمانم، مگذار در اینجا بپوسم. تو را التماس می‌دارم.» عقاب تنها نوای عقابانهء خود در می‌آورد. بال‌هایش را گشود و آن مکان را ترک گفت. ضحاک همچنان گمان می‌برد که او آنجا است چنین می‌گفت:«

ای تو سبک بال فرخ خیال من

رهانندهء شام تار و ملال من

پیام من سوی یاران برسان

بر همگان فاش کن این بند بی‌امان

گو که به بند آمد آن شاه دادگر

که بر سر گیتی نهاد انگبین و عسل

بگو که گر بند ز دستانم رها شود

جهان ز نو آتش ‌و خنجر فدا شود

به پرواز شو، ببر این سخن بر جهان

که ضحاک زنده‌ست در این کوه بند ‌و جان »

و او هیچ جوابی دریافت نمی‌کند. بی‌اختیار اشک از چشمانش سرازیر می‌شود. همچنان به کلید چشم دوخته است. تلاش می‌کند یک نگاه از آن روی برگرداند لیک ناکام می‌ماند. با خود چیز‌هایی زمزمه می‌کند:« آن‌گاه موبدان می‌پرسند که چرا کاوه را سبک‌مغز می‌پنداری. باید ببینند کان مرد رستاخیزی، کلید رستاخیز خود را از یاده برده است!» می‌خندد و بلند قهقهه می‌زند:« کلید خود را ز یاد برده است!» قهقهه‌هایش بالاتر می‌گیرد:« کلید خود را ز یاد برده است! کلید خود ز یاد برده است! کلید رستاخیز را اینجا گذاشته است.» قهقهه‌هایش به شیون تبدیل می‌شود. با خود می‌گوید:« من می‌دانم، من می‌دانم یارانم خواهند رسید. بس مهی سخت کوه را در برگرفته است و راه آنان دشوار نموده؛ ورنه آنان از خدمت‌گزاری به پادشاه خویش، به هیچ‌ وجه رای نمی‌پیچند. موبدان آنان را آگاه می‌سازد که فریدون نمی‌تواند شاه باشد. آخر آدمی که با گاو رشد و نمو پیدا کند را چه به تخت شاهان! پسر گاو را تنها گاو توان بود.» به حرف‌های خویش ادامه می‌داد؛ آن قَدَر گفت و گفت که پلک‌هایش فرو بسته شدند. روزها یکی پس از دیگری سپری می‌شوند. رفته رفته هوا به گرما میل می‌کند و چشم ضحاک، جز کلید سویی دیگر نمی‌بیند. در این سکوت مرگ‌بار روزگار، وانگهی ضحاک سکوت را در هم می‌شکند:« صدای پا می‌آید. می‌دانستم! می‌دانستم تو می‌آیی. درود بر تو باد ای کنیز جوان من!» کنیز می‌گوید:« درودها باد بر پادشاه گران‌مایهء ما» و زین پس زانو می‌زند. ضحاک گفت:« نام تو چیست؟» کنیز پاسخ بداد:« ای پادشَه نیکی‌ها، من نامی ندارم.» ضحاک با لبخند پاسخ می‌دهد:« پس تو همان کنیز بی‌نام من می‌باشی! هنگامی که به بارگاه رسیدیم، به همراهم در خزانه بیا تا پاداشی به سبب این دلاوری‌ات اهدا کنم.» کنیز با متانت پاسخ می‌دهد:« بهترین پاداش من، دیدن رخسار شما بوده است.» ضحاک گفت:« آن کلید را می‌بینی؟» با زبانش به کلید اشاره می‌کند:« مرا ز این بند رها ساز.» کنیز جواب داد:« از شما پوزش می‌خواهم. نمی‌توانم.» و می‌رود؛ از دیده‌ها پنهان می‌شود. اوهام ضحاک به مه ناپدید می‌گردد. ضحاک با صدای‌ گرفته‌اش، می‌کوشد تا فریاد بزند:« به تو دستور می‌دهم که بیایستی!» و نگاه ضحاک دوباره به کلید دوخته می‌شود. آه و فغان می‌کند:«

خداوندا مرا نهادی بر دو راه

نه پیش روشن و نه پس یابد نگاه

نه توانم بگریزم از بند و دام

نه تابم که بنشینم آرام و رام

دو رنج است به چشم، یکی زهر و دگر

که تیری‌ست به دل رود و بندی به سر

شبانگه به پندار دیدم نگار

که بر قلّه آمد، به چشمم بهار

یکی دم برفت آن فروغ از نظر

به دیدگانم جهان شد تیره‌تر

ز من کاخ و اورنگ گرفتی که هیچ

دلت اندر تنگ نیامد به اوهامم ایچ »

به او که می‌نگریستی، می‌توانستی به شمردن استخوان‌هایش بپردازی. جز آنکه به کلید خیره شود و واگویه‌هایی نامفهوم بیان کند، کاری انجام نمی‌داد. خشم، شعلهء وجودش را به سرما کشانده بود. همان‌گونه که پیش‌تر گفته بودم؛ هوا سوی گرما می‌رفت. در یکی از همین روزها، برف‌هایی که آب می‌شدند، کلید زرین نیز با خود می‌برند. لیک ضحاک همچنان به جایگاه سابق کلید می‌نگرد. صدای افکارش را خوب می‌شنوم:« و سال‌ها بعد چنین می‌نویسند که ضحاک، پادشاهی که ایران را ز چنگال جمشید آزمند رها ساخت، نتوانست کلید زنجیر خود ز زمین بردارد و خود را آزاد سازد. زین پس می‌نویسند که کنیزان، دسته دسته از کاخ فریدون به دماوند یورش می‌برند تا ارباب خود را رها سازند. دوران کوتاه پادشاهی فریدون به سر می‌رسد؛ به سر می‌‌رسد..»

و در آخر به سر رسید. ضحاک میان دو صخره جان داد؛ به میان همان پیلهء آهنینش به خواب رفت.

«خماند شما را هم این روزگار

نماند برین گونه بس پایدار»

- فردوسی

کاوهضحاککوه
۲۲
۶
Lizard
Lizard
تضاد های مترادف. | 35.699738,51.338060
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید