Lizard
خواندن ۱۰ دقیقه·۱۸ روز پیش

رقص بر ارتفاعاتِ قفقاز

روزی در محضر شیخ نشسته بودم؛ از وی ساغری ناب خواسته بودم و در انتظار بودم تا می را ز گنجه بیابد‌. پس از اندکی درنگ، شیخ درآمد و بطری را به دستم سپرد. فی‌الفور به مطبخ رفت و با دو جام بازگشت. او نیز در کنارم نشست و جامم را پر کرد. هم‌چنان که به باده‌پیمایی سرگرم بودیم، آنگاه صدای کوفتن جسمی سنگین بر درِ خانهٔ شیخ طنین افکند. شیخ از جای برخاست تا از احوال واقعه آگاه گردد.

پشت در، جوانی حریربر تن دید. گویی به در خورده، بر زمین افتاده و غبارآلود شده بود. شیخ که او را با چونین شرایطی دید، رو به کرد و گفت:« امری داشتید؟»

"چون جوان سخنِ شیخ را شنید، به خود آمد و حضور او را دریافت. جامه‌اش را اندکی بتکاند و گره‌ی روسری را که بر پسِ گیسوانش بسته بود، محکم‌تر ساخت.جوان گفت: «درود بر شما باد! آیا شما همان شیخ نامداری نیستید که هوش و فراستش در همه‌ی سرزمین‌ها زبانزد است؟»

شیخ تبسمی کرد و پاسخ داد: «مرا شیخ می‌خوانند، لیک نمی‌دانم مردم از هوش و فراست من چه حدیث‌ها ساخته‌اند.»

جوان گفت: «حکایت تواضعِ شما بسیار شنیده بودم؛ اینک می‌بینم که راست می‌گفتند.»

شیخ با نگاهی ژرف پاسخ داد: «لیک شما که باشید؟ و چه شد که چنین بر در خانه‌ی من به خاک افتادید؟»

جوان گفت: «مرا ببخشایید، که دیرگاهی‌ست گرفتار سرگیجه‌هایی خوفناکم و از همین رو، پای ثباتم سست گشت و بر در خانه‌تان فرو افتادم. راست آنکه یکی از انگیزه‌های آمدنم نیز همین بود.»

شیخ ریش بجنباند و پس از تأملی گفت: «نه عطارم و نه حکیم، ز من نیاید این دو سیم!»

جوان لبخندی زد و گفت: «سبب این سرگیجه‌ها بر من پوشیده نیست و هیچ عطار و طبیبی را در مداوای آن توانی نیست. اگر اجازت دهی، بنشینم و شرح آن بازگویم.»

شیخ، در را فراخ‌تر گشود تا جوان به درون آید. او در نزدیکی‌ام جای گرفت.

سپس شیخ به مطبخ شتافت تا پیاله‌ای دیگر بیاورد و با اشارت از من خواست که برایش می‌ بریزم. چون جام را پیش روی جوان نهادم، سپاس گفت، لیک از نوشیدن بازایستاد.

شیخ لب گشود و گفت: «این می را نتْوان هر جای یافت. با همین دو پای رنجور به زاغستان شدم و خود آن را آوردم. بنوش.»

جوان گفت:« شیخ! خدمتتان عرض نمودم که سرگیجه دارم و ساغر و می نیز که سرگیجه را دو چندان سازد.

و پرسشی مرا به تأمل واداشته است؛ این می را از کدامین کنج زاغستان یافته‌اید؟ که خود، زاده و پرورده آن دیارم.»پس از شنیدن سخنانش، اندیشه‌ای در سرم برافروخته شد. گفتم: «گویند شاه زاغستان را پنج فرزند بود؛ سه پسر و دو دختر. بامدادی که خورشید هنوز رخ ننموده بود، شاه با یکی از خدمتگزاران خویش در باغ کاخ به تفرج می‌پرداخت، که ناگاه چشمش بر پیکر بی‌جان فرزند دومش افتاد. شمشیری در دلش فرو رفته بود و بر آن، نشان ویژه همان شاهزاده حک شده.

چون خبر در شهر پیچید، دریافتند که یکی از دختران شاه نیز ناپدید گشته است. پادشاه فرمان داد که به تمام زاغستان و سرزمین‌های هم‌پیمان خبر دهند که هر کس شاهدخت را بیابد، صد و ده دینار پاداش گیرد.

دختری با گیسوانی به رنگ پر زاغیان، بادام چشمان قهوه‌ای رنگ و به سن هفده؛ که آخرین بار جامه‌ای از حریر بر تن داشت.»

جوان، رنگ از رخ بباخت. شیخ در او نگریست، دمی خاموش ماند و سپس گفت:

«بادام‌چشمی که گیسویش به رنگ پر زاغیان است، و از شناساندن خویش سر باز می‌زند، و خوفی بزرگ در نگاهش پیداست. تو، دخت شه زاغستانی، درست می‌گویم؟»

جوان گفت:« بله.»

شیخ آهی از سر درماندگی کشید و گفت:

«مگر از دستِ منِ پیرِ بی‌نوا چه آید که مرهم رنجِ دخترِ شاه شود؟»

جوان گفت:« باور کنید که تنها شما توان یاری‌ام را دارید.

قصد نداشتم در ابتدا ماجرای برادرم را برایتان بازگو کنم، امّا با وجود آنچه گفته شد، ناگزیرم که بدان بپردازم.

هنگامی که در کاخ می‌زیستم، جز یک تن نیافتم که دل در گرو زر و سیم نبسته و در تجملات و سکه‌شماری غرق نباشد؛ او برادرم بود. شاید ما از آنها نبودیم، یا شاید شایعات درست می‌گویند که شاه از هم‌خوابگی با کنیزهایش صاحب چند فرزندی شد. نمی‌دانم.

باری، تنها مونس و همدم من او بود و لعنت بر این نزدیکی که سبب شد به ژرفای اندیشه‌های یکدیگر راه یابیم.

در بابِ علت و معلول تناوب روزهایمان و اجبار به این‌گونه زیستن و… بسیار اندیشیدیم. نخست، گمان می‌کردیم که به دانایی‌ والایی دست یافته‌ایم. به قول برادرم «توهم آگاهی» داشتیم ولی پس از مدتی دریافتیم که هیچ نمی‌دانیم و احساس پوچی تمام وجودمان را در بر گرفت.

چندی بعد، پریشان حالی و جنون در صورت احوال ما آشکار شد و برادر چون راه چاره نیافت، خود را کشت. من نیز از آنجا گریختم.»

با آنکه در صحت گفتارش دچار شک و تردید بودم اما دلم به حال اشکهای پر دردش می‌سوخت.

در همین حین، ناگهان شیخ لب به سخن گشود:«تو برادر را کشتی یا خود او را کشت؟»

جوان گفت:«هیچ نمی‌دانم، هیچ نمی‌دانم.

گاه و بی‌گاه می‌پندارم که اگر طاقت صحبت کردم صحبت نکردن را داشتم شاید این‌گونه نمی‌شد.»

شیخ گفت:«چه می‌توانم برایت انجام دهم؟

بهتر است بدانی و آگاه باشی که من دستی به سرّ و جادو ندارم و از این رو زنده نمودن برادرت از عهدهٔ من بر نیاید.»

جوان گفت:«بله می‌دانم. من به دنبال مداوای خویش می‌گردم.»

شیخ گفت:«می‌خواهی سوگ برادر از یاد بری؟»

جوان گفت:«من می‌خواهم بدانم و این بهترین دوا نزد من است. می‌خواهم بدانم که چرا خورشید هر روز سر به فلک می‌کشد و سپس ماه خودنمایی می‌کند؟ چرا مردم باید شاه و حاکمی داشته باشند؟ چرا ظلم و تبعیض وجود دارد؟ و خوبی و نیکی به چه علت؟ چرا اکنون سوال می‌پرسم؟ به چه دلیل سخن می‌گویم؟ چرا آدمی هست؟ چرا مرکبان تحت سلطه ما در می‌آید؟ بر چه بنیانی این عالم استوار گشته؟

چرا پاسخ پرسش‌هایم را نمی‌دانم؟ چرا سوال وجود دارد؟ چرا؟»

این بار دیگر آرام نمی‌گرید. وانگهی بغضش می‌ترکد و زهرهٔ ما نیز.

شیخ ابروهایش را بالا داد و گفت:«بهر ندانستن می‌گریی؟»

جوان که بغض، راه سخنش را تنگ کرده بود، با صوتی لرزان گفت: «آری، ای شیخ! گویند که شما را به هر چیز دانایی‌ست. پس بر این بندهٔ دردمند ترحمی کنید و جرعه‌ای از دریای معرفتتان بر لبان خشکیده‌ام بچشانید. به حرمت خداوند، التماس دارم!»

شیخ گفت:«می‌خواهی چه بدانی؟»

اشک های جوان دوچندان شد؛ گفت:«حرف‌هایم را نشنیدید؟ حق هم دارید.

من در پی آنم که بدانم چرا نفس در سینه می‌دوم؟ چرا گام از پی گام می‌نهم؟ چرا زنده‌ام؟ این حرکات، این زادن و زیستن، را حکمتی هست؟ یا بازیچه‌ای است در دستِ تقدیر؟ بگویید، ای شیخ! معنای زندگانی چیست؟»

شیخ گفت:«پس در جستجوی معنی زندگی می‌گردی؟»

جوان که کاسه صبرش لبریز شده بود گفت:«بله.»

شیخ سخت به فکر فرو رفت نگاهی به جوان انداخت و گفت:«تو را چند سال است؟»

جوان تبسمی تلخ بر لب نشاند و گفت: «آدمی که از خویشتن گریزان باشد، از شمار سال و ماه چه داند؟ لیک گمانم بر آن است که نوزده بهار دیده باشم.»

شیخ گفت: «من شصت و یک سال در این دیار زیسته‌ام. لیک می‌دانی تفاوتِ من و تو در چیست؟»

چهرهٔ جوان در هم شد. گفت: «ای شیخ! عذابم مده. چرا این‌چنین رمزآلود سخن می‌گویی؟»

شیخ گفت: «پاسخ سوالم را ده.»

جوان آهی برکشید و گفت: «آنچه عیان است، چه حاجت به بیان است؟ شما حکیمید و دانا، آگاه بر رموز خلقت، و من جوانی‌ام خام، غافل از سرّ روزگار.»

صبر من نیز لبریز شده بود. به هر حال ای شیخ مردم هم کار و زندگی دارند. چرا در صحبت نمودن با لاکپشت ها همذات پنداری می نمایی؟

آن گاه که نوای قلب بنده و سایر خوانندگان همچو سروشی غیب بر روح شیخ وحی شد، به سرعت جواب جوان را داد«خیر! خطا می‌گویی. مرا نیز از دانش، بهره‌ای به‌قدر توست، نه بیش، نه کم. اما من از ندانستن اندوهگین نمی‌شوم، چون گمان دارم ندانستن، نهایت دانایی‌ست. بگذار سخن را ساده‌تر کنم؛ اگر بر لبِ حقیقت بوسه‌زنی، چه شود؟
زمین از آسمان سر بر آورد، یا او؟ مسکین شود شاه زرین‌کلاه یا دولتمند، در فقر گناه؟ مرده ز خاک برمی‌خیزد؟ یا زنده در آغوش مرگ می‌افتد؟ بگو ای جوان! چون حقیقت را یافتی چه خواهی کرد؟»
جوان درنگی نمود. گفت:«شاید اتفاقی مهم در چنین ابعادی رخ ندهد ولیکن جنون ذهن من آرام شود.»

شیخ ناامیدانه سر به زیر انداخت. چرا که یادآور شدن میزان اهمیت دانستن معنای زندگی، همیشه مایه تسلی و آرام و قرار گرفتن افرادی همانند آن جوان میشد.

شیخ هر چه اندیشه کرد، نتیجه‌ای نتوان یافت؛ پس جوان را بدرقه کرد و با او خداحافظی نمود.

به او گفتم:«چرا نگذاشتی بماند تا دمی بیاساید؟»

گفت:«دو دلیل دارد. نخست آنکه پی بردم تا به تجربه نرسد این اندیشه ها را نپذیرد و دیّم آنکه…»

گفتم:«بفرمایید. مشتاق شنیدن هستم.»

گفت:«لغزشی در سخن بود. شما هم نیز لطف فرموده و دیگر تشریف ببرید.»

من نیز اصراری نکردم و راه خانهٔ خود گرفتم و راهی شدم.

خورشید بر آمد و ماه افول کرد، بارها و بارها، تا سرانجام خبری به گوش رسید. خبر آوردند که جنازهٔ دختر شه زاغستان در کوه‌های قفقاز پیدا شده است.چند نفر که در آن نواحی در حرکت بودند، جسد او را در دل برف‌ها یافتند.

L'ombra  -  Cesare Maggi
L'ombra - Cesare Maggi


خبر که به گوش شیخ رسید مرا فراخواند تا گفتگویی با هم داشته باشیم. نمی‌دانستم چه در سر دارد، اما بی‌درنگ به خانه‌اش رفتم.

وارد خانه‌اش که شدم کمی به احوال‌پرسی پرداختیم؛ در همین حال، ناگهان گفت:«می‌خواهم دلیل دیّم را برایت بازگو کنم.»

لحظه‌ای مکث کردم، ندانستم که سخنش به کجا بازمی‌گردد. ذهنم در پیچ و خم گذشته سرگردان شد، اما هیچ خاطره‌ای رخ ننمود. پرسیدم که از چه سخن می‌گوید، و پس از اندکی توضیح، دریافتم که می‌خواهد حدیثی که سال‌ها پیش ناتمام مانده بود، سرانجام به پایان رساند. از آنکه این خاطره را به یاد داشت حیرت کردم.

گفت:«دیّم آنکه، شعله امیدی درونم روشن شد که شاید این جوان بتواند به حقیقتی نو دست یابد… و باید بگویم که این شعله هنوز هم خاموش نگشته.»

خشم سراسر تنم را فرا گرفت. گفتم: «به چه امید بسته‌اید؟ او را که حتی پیکر بی‌جانش نیز از مرگ در امان نمانده!»

گفت:«می‌دانم. لیک شاید به رازی دست یافته بود و مرگ امانش نداد، یا مگر نه آنکه دانستن، گاه مرگ را به خواب آدمی می‌آورد؟ به هر روی، هیچ قطعیتی در کار نیست، و گمان می‌برم این امر حقیقتی گریزناپذیر باشد. البته...»

میان سخنش گفتم:«در سخنتان درنگی باید! اگر قطعیتی در کار نباشد، پس همان اصلِ «هیچ قطعیتی نیست» نیز از قطعیت تهی است.»

شیخ گفت:«بله دوست من، درست می‌گویی. این بحث سر دراز دارد و بی‌پایان است؛ انتهایی ندارد. شاید حقیقتی جاری باشد ولیکن این حقیقت کشنده است.

اگر این حقیقت یا ناحقیقت را سرلوحهٔ زندگی خویش قرار دهیم، آنگاه کشف اسرار فلک و فلق و پهلوانی و… و اصلاً زیستن چه سود دارد؟ هیچ!»

گفتم:«پس چرا آن هنگام که فلان شعر را برایتان خواندم اعلام رضایت فرمودید؟»

گفت:«کدام شعر؟ تا آنجایی که خاطرم هست بسیار شعر می‌گفتی!»

گفتم:«اگر درست به خاطر داشته باشم اینگونه بود:

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ

ای هیچ برای هیچ‌ بر هیچ مپیچ»

شیخ گفت:«چون این شعر را بدین منزله استنتاج می‌کنم که می‌خواهد بگوید بر مفهوم هیچ بودنِ هستی نباید پیچید. حال متوجه شدی؟»

گفتم:«بلی.»

شیخ برخاست و از خانه خارج شد؛ به دنبال او رفتم. خیره به کوه‌های جنوبی بود. گفت:«بنظرت او خودکشی کرد؟»

گفتم:«دور از ذهن نیست. آن زمان که خبر مرگ برادرش را آوردند، یکسری می‌گفتند که برادرش آرزوی پیمودن کوه‌های قفقاز را در سر داشته. این ارتباط کمی شک برانگیز است.»

شیخ گفت:«این هم ممکن است ولی من چنین می‌پندارم که گر خواستهٔ او بر همچین مبنایی بود به راه و روش‌هایی آسان‌تر روی می‌آورد.»

گفتم:«حال اگر دوباره فردی آید و مانند او پافشاری کند، چه می‌کنید؟»

گفت:«اگر قانع نشد همان راه پیشین را در می‌گیرم.»

آتش خشم در دلم زبانه کشید، گفتم:«ای شیخ! رفتارت یک فرد را به کشتن داد!»

شیخ در کمال آرامش گفت:«رفتار من؟ گویا فراموش کرده‌ای که چه‌ها کردم. و آنکه افسار اختیار آدمیان که در دست من نیست.»

لحظاتی به سکوت گذشت و سپس به کوه ها اشاره کرد:«دیدن او و برادرش بر این کوه‌ها را بر عذاب وجدان مادام‌العمر ترجیح می‌دهم. بنگر که چگونه روحشان به رقص در آمده!»

گفتم:«شیخ چه می‌گویی؟! هدف فریب‌هایت من هستم یا خویشتن؟»

شیخ گفت:«به یاد داری آن روزگارانی که پی‌در‌پی به عدم قطعیت می‌پرداختیم؟ این هم مانند همان است.»

دیگر توان گوش سپردن به کلامش را نداشتم. رفتم.

در مسیر خانه که قدم می‌گذاشتم سوالی در ذهنم ایجاد شد. شیخ واقعاً نمی‌دانست یا شهامت نداشت که اعتراف کند دریافته‌است که دنیا تهی‌ست؟»

به کوه ها نگریستم؛ جز سنگ و علف و برف، هیچ ندیدم.


تضاد های مترادف. | 35.699738,51.338060
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید