حال مدتی از دیوانه کردن و همرنگ کردن شیخ با خودم میگذرد؛ هر چند آیا بعد از دیوانه گشتن آیا او دوباره شیخ است؟برای گرفتن پاسخ برای بار دویُم بقچه غم را حمل کردم ، البته من نخواستم او بسیار چسبناک است و من ناتوان در برابر چسب او! حال به همراه شیخ برای یافتن پاسخ به بومی دیگر کوچ کردیم. چسب او! حال به همراه شیخ برای یافتن پاسخ به بومی دیگر کوچ کردیم.
پس از چندِ بسی چَندی به محل مورد نظر رسیدیم؛ هزاران چیز و میز بود برای یافتن پاسخ مورد نظر ، یکی رنگارنگ یکی بی رنگ و هر کدام یک چیز دیگر. از آنجایی که دیگر آدمی نیستم چون آدمی به امید زنده است و من به امید زنده نیستم(!) پس بی روح و رنگ ترین محل را یافتم. شیخ را کناری همراه با دیوانگی بیجواباش تنها رها کردم و به سوی آنجا شتافتم.
+ درود ای دانا!
-چه میخواهی؟
+سوالی دارم در واقع به دنبال پاسخی هستم.یعنی پاسخی که...
-مانند انسان حرف بزن و فقط سوال بپرس!
+چشم ، چشم. میخواستم بدانم معنی شیخ چیست ، شیخ کیست؟
نگاه عجیبی کرد. گویی گناهی نابخشودنی مرتکب گشته ام.
-مردم به دنبال دَوای درد بی دوایشان هستند و تو به دنبال معنی کلمه ای ناچیز و حقیر؟!
در واقع نمیدانستم چه بگویم ، میخواستم بگویم که من دیوانه ام من یک دیوانه ام از دیوانگان چه انتظاری دارد..؟
پس سکوت را پیشه گرفتم ، سکوتی عجیب برقرار شد ، نگاه های سنگین و چشمان سخنگو.
چشمانم...چشمانم دیوانه وار در تعقیب جواب بود ، همچو دونده ای بر فراز زمینی بی پایان میدیدم و راه بی پایان ، بی پایان مانع دارد ، هرگاه نزدیک جواب میگشتم و در ذهن خود آن را مزمزه میکردم ، غولی سیاه پوش با گُرزی آتشین بر سر من میکوبید. خشمی بی پایان او را در گرفته بود و من محلِ تخلیه احساسات او.
ولی براستی که چرا؟ چرا من درگیر این چرخه بی پایان شده ام؟ چرا؟ چرا همچو انسانی محکوم به تلاش بی نتیجه هستم ؟چرا هیچگاه راهی نیست؟ چرا این راه پایانی ندارد؟
ولی، پایان به چه معناست؟ پایان به معنای انتها است و انتها به معنای آخر یک چیزی آخر دوباره همان معنای پایان و انتها می دهد و چیز یک متغیر است ولی متغیر چه است؟ متغیر چیزی است که تغییر می کند ، و تغییر یعنی چه؟ تغییر یعنی تحول و تحول هم یعنی به وجود آمدن یک فرق بزرگ ولی فرق یعنی چه؟
صبر کن!
آیا این نیز دور باطلی نیست؟
ولی چگونه دور باطل میزنم وقتی معنای آن را نمیدانم؟
من فقط می دانم نمی دانم و ندانستن هم نمیدانم. جالب است.
پس چرا باید به چیزی که درکی از آن ندارم عمل کنم؟ ولی برایم مهم نیست من میدانم که نمی دانم پس آنقدر هم قضیه پیچیده نیست. همانگونه که این قضیه توسط من برای خویش ناپیچیده گشت میتوانم در جاده ی بینهایت دونده ای نباشم؟ آره لعنتی! من نمیخوام تو این جاده دونده باشم من نمیخوام تو جاده ی حاده ای تو اصلا حضور داشته باشم.
من اگر نخواهم در جاده ی تو باشم پس باید در جاده ی دیگری باشم.. جاده خودم ، من جاده ی خود را میسازم!
-ولی این کار از تو ساخته نیست.
+ من این را میخواهم ، پس انجامش میدهم..
-ولی تو قدرت این کار را نداری!
+من میخوام..
-و نمیتوانی فراهمش کنی.
+ چرا همچین فکردی در سر خود می پنداری؟
-چون این را می خواهم!
+و من هم همینطور.
-ثابت کن که توانایی اش را داری ،ثابت کن!
+چرا باید مدرک اثبات قدرت تصمیم گیری خود را به شما اعطا کنم؟
-زیرا یک ترسویی بیش نبودی. حال به دوندگی ات ادامه بده
+ باشد..باشد. اثبات می کنم
-همین الان بازی رو باختی جوان جاهل..
+این عادلانه نیست ،بازی شروع نشده بود!
-شروع بازی ها اعلا نمی شود و تو به راحتی تصمیمت را از دست دادی و به من تسلیم گشتی
+من تصمیم گرفتم که تسلیم بشوم
-دروغی بیش نمی گویی. ادامه بده دونده کوچک تو میتوانی!
من تسلیم نشده بودم. یعنی شده بودم ولی خودم خواستم؛ خودم خواستم ولی نخواستم.
ولی مگر خود نخواستم که تسلیم شوم؟ پس الان تصمیم میگیرم دیگر تسلیم نگردم؛ ولی او رفته است و من اینجا در زندان ، زندان افکارات او.
این زندان عجیب است مانند زندان های دیگر نیست ، غذاهای خوش بَر و رو را برایتان میآورند حتی کتابخانه خانه ای کنارتان است و زنجیری دور مچ پاهایمان نیست. هدف این زندان آزار جسمی نیست. آنها خیلی مهربان هستند و میخواهند طرز تفکرشان را همانند سوزن هایی که از افکارشان پر شده است به عنوان مرحم درد دیوانگی در مغزمان فرو کنند.
[به زبانِ تو چندی بعد]
همه چیز درست بودن پیامدی خوفناک دارد. آخر هیچگاه همه چیز درست مَبود و الان چگونه میگویم همه چیز درست است؟
خودم هم به درستی نمیدانم.
نمی دانم چرا اینگونه گشته ام ، گویی دوباره به دورانِ لعنتی پوچی روی آوردم. ولی من این تصمیم را نگرفته ام! من نخواسته ام دوباره پوچ گردَم. ولی مگر خود نمیگفتم که تصمیم فقط و فقط دست خودِ من است پس چرا الان اینگونه ام؟
آری خودم خواستم. خودم خواستم تسلیم شَوَم و افکار او به زور در مغزم حَک شود؛ خودم خواستم.
و حال دیگر این را نمیخواهم ،من افکار تو رو نمیخوام لعنتی!
-میخواهی متقاعدت کنم که اشتباه فکر میکنی؟ البته که باید بخواهی ، چون من میخواهم.
+خواستنِ من تصمیم خودم است تو نمیتوانی..چون من میخواهم!
-حرف خودت را نقض نکن روباه کوچولو..
+من میخوام که خواستنت رو من اثری نداشته باشه چون خودم میخواهم
-اگر تو میتوانی نخواهی پس چگونه آنگونه خام شدی.. تو خام شدی و این خامیات نمیگذارد که بفهمی چگونه خام شدی!
+من خام نشدم ...من خام نشدم چون خودم میخواهم
-تو میپنداری خام نشدی چون من این را خواستم!
+نه..این اشتباه است من خام نشدم چون خودم خواستم و تو تصمیم مرا میخواهی از آن خود کنی.
-به خودت نگاه ک..
+بس است ، نمیخواهم دیگر اثبات دروغینت را بشنوم.
-ولی من دوباره تکرار میکنم چون اینگونه میخواهم؛ به خودت نگاه کن. چرا اینجا هستی؟ و مجبور به سر و کله زدن با من هستی؟ جواب واضح است چون من میخواهم.
+چون من میخواهم.
-داری خودت رو گول میزنی ، چون من میخوام ، خودت رو گول نزن! تو بدبختی چون من میخوام. تو افسرده ای چون من میخوام ، تو درمونده ای چون من میخوام و تمام احساساتت رو من خواستم.
-یادت نره چون من میخوام.
مغزم حال عجیبی دارد. گویی عصب های مغز دچار گیجی عجیبی شده اند که دلیل گیج بودن نیز مشخص نیست!
از این گیجی ها زیاد دیده ام، شنیده ام و تجربه کرده ام؛ ولی هیچکدام مانند این نبود.
نمیدانم چرا همچو انسانی گشته ام که عیش و عشرتش را مدیون قطراتِ خمری است. ولی من جام خمری در دست ندارم و در این مکان ، تنهایِ تنها با افکار عجیبم و سوزن های فکر او نشسته ام.
میخواهم مقصودِ خویش را بیپیچانیدن ، پوست کنده در ذهن خود حَک کنم. من دلیل را میدانم ولی نمیخواهم بدانم؛ من میدانم که حرف های او که مشخص نشد که بود مرا اینگونه کرده. ولی نمیخوام باور کنم. من نمیخواهم باور کنم که تصمیم دست من نیست.
ولی اگر تصمیم در دستان من نبود چگونه میخواستم که نخواهم بدانم؟
میخواهم با خودم روراست باشم ، چون من میخواهم!
هعی! لعنتی من میخوام که لعنتی صدات کنم چون من میخوام!
گلوله های تو مرا زخمی نمیکند چون من میخواهم.
[نامه ای سخنگو از طرف او به من]
اوه احمق! تو واقعا خیلی احمقی ، احمق تر از اون چیزی که خواسته بودم!
تو گلوله ها رو متوقف کردی چون من میخوام.
تو واقعا خیلی احمقی ، چون من میخوام. تو ، تو این بازی خود بزرگ بینی گیر افتادی چون من میخوام.
میدونی ، راسیاتش قصد اثبات ندارم ولی اگه بخوام همین الان میتونم که بخوام..
+پس اگر اینچنین توانایی و ز دانش دل پیرت برنا است صدای من به گوش هایئَت میرسد؟
-خودت چه فکر میکنی؟
+اوه جناب یا سرکار یا هر چیزی دیگه ای(!) نمیدونم چرا صدات زدم... چون خودم میخواستم؟ جز این هست؟
-چون من میخوام!
+باشه...ولی من این بازی رو تموم میکنم همون طوری که تو شروعش کردی
بار دیگر از این بازی خارج میشوی و دوباره میروی آری ، بازی را باخته ای.
و تو درخواهی یافت که اینک زمان زندگی تو فرا رسیده است.
این بازی پایان دارد ، پایانش نام من ، ذهن من و جسم من است.
این بازی پایان خواهد یافت ،همانگونه که شروعی داشت. بازیی عجیب از جنس افکار و زبان. چه کسی برنده است؟ او که افکار قوی تری داشته باشد یا زبانی قوی تر؟ نمیدانم. من میخواهم برنده باشم ولی نمیدانم. آری نمیدانم.
هر چه هست میدانم که میخواهم بدانم و میدانم که خواهم دانست. چون میخواهم ، چون این تصمیم را دارم.
-این یک چرخه است ، هیچگاه پایانی ندارد و هر پایان فرضی یک شروع تازه میسازد.
هر پایان شروعی تازه میسازد ،مگر نه؟
+ولی این دَست مهره های من شروعی تازه میبخشند.
-و تو حتی راه پیروزی را نمیدانی!.. جالب است.
+ولی من مبارزه خواهم کرد ، مبارزه را از بَر هستم.
-و حرکات من را از بَرَت نیست. جالب است ، و مبارزه را هم قبول میکنم. مبارزه با یک بازنده.
[یک مبارزه واقعی شروعی با زبان ندارد.]
کلنجار های زبانی-فکری قدرتی بیش از آن چه میپنداری دارد.
صدای سایِش دندان ها و خشم هوایی که در دست ها جان میگیرند ، خشم هایی که صدا دارند ، ولی ندارند. عجیب است ، عجیب است این مبارزه چون تابحال اینگونه مبارزات بر چشم ندیده بودم و فقط شب هنگام در سر خود میپنداشتم.
-دوستِ نادوست من! من میخواهم که تو نخواهی، آیا همچین چیزی امکانش در این هستی وجود دارد؟ خیر..از این دروغ راست نما گول نخور و چنان رفتار نکن که وقتی شکست را چشیدی نتوانی نگاهت را جز زمین به جایی برسانی.
زبان بند آمدن دردیست بسی دردناک ، امیدوارم هیچگاه مبتلا به آن نشوی.آنگاه که مغزت سیلی از کلمات را بر دوش های خویش میکشند و صدای التماس آنها که میخواهند بر زبان بیایند را بشنوی و هیچ کار نتوانی انجام دهی ، آری این زبان بندیست!
+ چنین جسارتی نداشتم...شاید هم داشتم و به بیانی اشتباه گفتم!
من حداقل الان نمیتوانم که بخواهم تو نتوانی ، ولی میدانم که میخواهم بخواهم که بتوانم.
-و اگر من بخواهم که دربرابر توان تو بتوانم چه؟
+ این بار من نیز میخواهم که در برابر توان تو که بیشتر از توان قبلی خویش است
-آه یک چرخه ی باطل..
+چرخه ی باطل نیست ، هر که بیشتر بماند مطمئنا برنده است.
-اشتباه است! این قطعا یک اشتباه هست؛ همانگونه که تو یک اشتباه بیش نیستی
این اشتباه است ، چرا باید بخواهی که بدانی؟!
چرا باید بخواهی که مرا شکست دهی و حتی ذره ای از عاطفه ی انسانی است به رنج نیایی!
من انسان ها رو موجوداتی فرا عاطفی با احساات مضحک میدانستم ولی یافتم که حداقل در مورد اول ، اشتباه میپنداشتم.
و متوجه نمیشوم.. نمیفهمم
نمی فهمم که چرا این بلا را بر سر من میاوری.
+جالب است که همانند انسان ها تکذیب میکنی ، تکذیب قابل پیشبینی ترین واکنش انسان ها است.
پس اگر اینچنین شبیه انسان ها هستی تو نیز بخشی از این نظام کثیف هستی.
-تو واقعا مضحکی هستی، یک مضحک به تمام معنا.
و این مخصک چرا باید زندگی من را مشخص کند در واقع میخواهد که مشخص کند و من هم نمیخواهم و او دوباره میخواهد و من نمیخواهم و ادامه دارد تا ناکجا آباد موعود(!)
فقط بگو چرا این کار را میکنی ، امروز میتوانستی بجای بحث کردن با وی که منجر به ایجاد چند چروک خواهد شد در کلبه یا هر چه داری بنشینی تخمه ای بر بدن بزنی و پسته ها را دانه دانه با لذت میل بفرمایی.
وقتی میتوانستی هزاران اسباب خوشحالی برقرار کنی پس چرا سراغ من آمدی؟
من باید برنده میبودم..من باید فردایی را میدیدم؛ حال فقط بگو چرا این کار را میخواهی انجام دهی..
احساست بسی عجیب هستند... خشم در او شعله ور بود ، نمیخواست ذره ای از نگاهم غرورش را نبیند ولی غروری نمانده بود فقط التماسی با خشم بود.
خشمی همچو غولی قدرتمند که فرزندش کشته شده و حال بوی خوناش را استشمام میکند و من نظاره گری در فکر فرو رفته.
برنده این مسابقه من هستم، نه بخاطر اینکه میخواهم برنده باشم. چون میخواهم بتوانم برنده باشم و میخواهم که بتوانم توان برنده شدن را داشته باشم! و اگر او بخواهد که بتواند دربرابر همه ی این تصمیمات بایستد من نیز دوباره تصمیمی خواهم گرفتم تا ببینیم چه میشود..
و در آخر برنده کسی بود که تصمیمی بهتر از آن خود کرد.