از خانه زدیم بیرون،سال ها بود آنجا نرفته بودم؛چند سال شده بود؟گمان کنم چهار سال.منتظر تاکسی ماندیم،هر چه صبر کردیم نیامد.باز هم صبر کردیم بالاخره یک ماشین تاکسی ایستاد و سوارمان کرد.یک خانم کنارمان نشسته بود،خیلی فکر کردم که کیست و چیست و از کجا آمده ولی نفهمیدم.در آن سکوت سنگین و نا دل انگیز تاکسی بالاخره همان خانم سرفه ای کرد و جرقه ای به مغزم زد که همان چهار پنج سال پیش او را در آنجا دیده بودم.سکوت بیشتر گشوده شد؛خانم با لحجه ترکی گفت که میخواهد سر کوچه مسچِد پیاده شود؛همین را که گفت مطمئن شدم که اوست.راننده تاکسی هم درخواست کرد که هر جا کوچه مسجد بود خانم بگوید چون او بلد نیست.
همین را که گفت،زن ابرو پرچین کرد و فریاد کشید که:«مردک مگه تو مسلمون نیستی،خاک تو سرت که تو عمرت یبار هم مسچِد نرفتی!»
راننده تاکسی هم در جواب گفت که زرتشتی است که تازه از تهران به اینجا آمده و زیاد شهر را بلد نیست چه برسد به مسجدش.همین را گفت که زن در لحظه کیف دستی اش را به جنس سنگ تغییر داد و چنان در سر راننده کوباند که سر بنده هم نیز درد گرفت!خلاصه پس از هزاران فحش و ناسزا و «خاک تو سر من که به یک کافر پول دادم»و... سر کوچه مسجد پیاده شد و در رو کوباند؛همچنین انگشت من هم که لای در بود و میخواست ز بیرون برود،لِه شد.
گاهی اوقات از این کوچه رد شده بودیم ولی دقتی نکرده بودم.دو ساختمان هفت طبقه بیشتر از همه ی تغییرات توجه مرا جلب کرد؛در عجبم چگونه شهرداری مجوز ساخت داده است.دقیقا همان لحظه گفت:«....(نام من)بنظرت چند طبقه است؟»گفتم هفت طبقه و دوباره همانند افکار من گفت که چگونه هفت طبقه ساخته شده است.من نیز گفتم «لابد دو واحد به شهرداری داده تا راضی بشه،مگه یادت نیست اون ساختمونه تو عظیمیه هر چی سرو صد ساله و پنجاه ساله داده بود رو قطع کرد و با سه چهار تا واحد سر و ته قضیه رو هم اورد؟!»
به گنبد مسجد نگاه کردم.نمیدانم چرا ولی فقط نگاه کردم؛رنگش کبود بود. یکی بود یکی نبود..زیر گنبد کبود..روبروی بچه ها..قصه گو نشسته بود.بقیش رو به یاد ندارم،در واقع اصلا سنم به آقای حکایتی قد نمیدهد ولی خب با ولع پایان ناپذیرم برای نوستالژی های تجربه نشده چه کنم؟
وارد مسجد که شدم(شدیم)حس عجیبی بهم دست داد،نور های چراخ سبز های کم رنگ با تخته چوب های طویل حسی واقعا عجیب به انسان دست میداد؛کودک سرایدار با دوچرخه بی روحش و نگاهش که سرشار از نفرت بود.نمیدانم آن همه نفرت در یک کودک هفت هشت ساله از کجا میآمد.در کل بگذریم که سرتون رو درد نیارم،بنظر میومد صاحب مسجد حوصله ای همچون آقای حجت عمومی داشته است و عکس کل شهدای شهر را جمع آوری کرده بود و آنجا چسبانده بود.باز هم که از نماز و دعا و غیره بگذریم میرسیم به سخنان بسیار صادقانه آخوند مسجد.
بشنوید ای دوستان این داستان!:
روزی روزگاری خانواده ای پنج نفره در کشور آفریقا(مش رضا بقال هم رفته بود کشورِ آفریقا خیلی بهش خوش گذشته بود!)مرد خانواده مسلمان شده بود و تمام خانواده خود هم مسلمان کرده بود؛مرد خانواده که گوگونادا نام داشت شب و روز دعا میکرد که بتواند فقط یک شب،فقط یک شب به دعای کمیل از نزدیک گوش دهد،پس هر روز،هر پنج نفر خانواده یک وعده غذا نمیخوردند که پدر به آرزوی خود برسد.خلاصه که این آقای گوگونادا نامش در لحظه تغییر می کند و میشود ناگودا(!)،این آقای ناگودا یا گوگونادا پس از دو سال محروم کردن فرزندانش و زنش(شاید هم زنانش!) از خوردن وعده ی ناهار به مبلغ مورد نظرش برای سفر به یکی از کشور های عرب میرسد و از آنجایی که پول تهیه چادر برای زن و بچه خود را نداشته است تنهایی به سفر می رود و فقط یک شب به دعای کمیل گوش میدهد.
پایان آمد این دفتر پیام اصلی همچنان باقیست.
پس از داستان کشور آفریقا میگوید که وظیفه ما که رایگان دعای کمیل را می توانیم گوش دهیم کمک به مسجد در جهت خرید لب تاپ سی و چهار میلیون تومانی است؛که این لب تاپ سی و چهار میلیونی را می خواهند در رَهِ ویدیو پروژکتور شدن استفاده کنند.
وقتی دولت هر آنکه از اسلام بیرون برود را اعدام و هر که مسلمان نباشد را حقوق شهروندی اش را کاهش می دهد یا حتی میگیرد از مردم انتظار داشته باشم؟
«اینجا دین من توجیه کثافت کاریِ منه.»