در رویاهایم،"تو" چقدر قد کشیدی برعکس علاقه ات. صورتت هنوز مانند گذشته است،همان کودک فقط بزرگ تر شده است؛ولی هنوز در رویاهایم خودت را پیدا نکرده ای ولی حداقل لای آن کتاب لعنتی را باز میکنی.احساساتت هم هنوز ارابه ران وجودت است،فردا کمی منطق برایت می آورم..
در رویاهایم "تو" چونان عوض شده ای که حتی "او" هم تو را تشخیص نمی دهد؛چه کسی فکرش را میکرد قلب تو هم روزی سنگ شود؟ آخر دیدی نباید به هیچکس اعتماد کرد؟ جای خنجر ها هنوز در پشتت هست و باز "تو" بر دیگری اتکا میکنی؛چون به آن "خود" لعنتی ات اعتماد نداری.همین جمله ساده زندگی ات رقم میزند.
در رویاهایم "آنها" چقدر معروف شده اند حتی شنیده ام "او" به رویاهایش رسیده است.هی!"تو" یادت است "او" مجنون خواندن بود؟به یاد است تمام زندگی اش سلنا گومز بود؟ حال شنیده ام اقدام محکمی برای گومزِ دوم شدن برداشته است."آن" هم ماجرایش سر زبان ها افتاده است؛می گویند نیمه شبی مادرش(ان) "آن" و "او" را در بالینشان ندید.فقط یک یادداشت مانده بود:«ما رفتیم پیش گاوچران ها.» دیگر هم خبری ازشان نشد.
در رویاهایم "او" به ظاهر دیگر پول پدرش را نشخوار نمیکند؛یک کارخانه کوکاکولا زده است و منتظر است یکی شبیه "او" دستش را بگیرد به ببردتش به خانه[به اصطلاح بخت].گویا او هم به رویا هایش رسیده است.راستی ای "او"! چه راحت "او" را در باتلاق زندگی اش رها کردی.آن روز ها یادم است به هم قول تا تهش بودن را داده اید.حالا "او" از روسیه برایش دعوت نامه فرستاده اند ولی نمی تواند از "اویَش" دست بکشد.
در رویاهایم "تو" آخر سر به رشته فیزیک رفته ای و نخواستی راه بیزنیس مَن بودن قومت را ادامه دهی.جالب است دیگر ژاپن را دوست نداری،یعنی دیگر به دوست داشتنش تظاهر نمی کنی.از حال "او" خبر داری؟هنوزم فوتبال دوست دارد؟هنوزم نقاشی می کشد؟
در رویاهایم "او"،"تو" را کُشت؛من تو را نمی شناسم ولی بشدت شبیه "تو" بود.روایت این بود که در انزوا از ارتفاع پرتت کرد و تو فقط اشک ریختی.وقتی جسدت را دیدند بر روی صورتت سه قطره اشک مانده بود و هزار قطره خون.مانده ام که چرا چهره او آنقدر به تو شبیه است؛نمی دانم.لعنتی! "او" تو بودی.چرا رفتی؟ من هم در این رخداد دست داشتم؟ واضح است که جواب آری است.منِ لعنتی می توانستم کاری کنم ولی سالها پیش تو رفتی.مقصر منم،باید کاری میکردم ولی چه کاری؟ هر وقت این لعنتی پخش می شود یاد تو برایم زنده می شود.امیدوارم آنجا جان بانم را پیدا کنی؛به فِرِدی هم سلامم را برسان.ولی تو نرفتی من یقین دارم این فقط یک خواب است.
در رویاهایم "او" هنوز زنده است.او هنوز یادش است من کیستم،او هنوز میداند که کیست.هنوز ساعت ها بر روی صندلی چوبی اش می نشیند و با آن عینک مستطیل-مربعی پر کلاغی اش روزنامه های قدیمی را می خواند."اوی" او هم روزنامه است؛نمی تواند گذر زمان را قبول کند ولی زمان از او پیشی(شاید هم توله سگ) می گیرد.می فهمد که زمان دزد است،نه از آن دزد هایی که مال نداشته ات را به جیب می زند؛آن دزد هایی که با روح روانت بازی می کنند ولی وقتی این مقوله را قبول کرد که فیزیکش را به جیب زدند.
در رویاهایم،من در اتاقی کوچکم،مملو از کتاب یک ماشین تحریر هم روی آن میز...ناگهان دژبان قلعه رویا درِ غار مغزم را می کوبد؛سراسیمه و هراسان در را باز میکنم.
+باز هم گزافه گویی؟باز هم رویا هایی که تهعد داده بودی دیگر پرورشش ندهی؟
-ولی من قول دادم دیگر رویای بزرگ منشی را در سرم نپرورانم.
+با کلمات بازی نکن.هر رویایی که "تو" را بیشتر از "تو" نشان دهد را ممنوع اعلام کرده اند.
-ولی چرا؟چرا حق دانستن دلیلش را نیز ندارم؟
+چون تو هیچکس نیستی.
-اگر هیچکس نباشم پس میتوانم هر کسی باشم.از "خود" بزرگ تر بودن هم "هرکَس" بودن است!
+باز هم مثل همیشه تنها سپری که در دست داری بازی با واژگان است.از آنجایی که میخواهم با روش خودت بازی را ادامه دهم میگویم: تو هرکَس نیستی.راضی شدی؟
-پس در واقع این چنین میگویی که هرکَس و هیچکس به یک معنا هستند؟ متضاد های مترادف...! من آن هیچم که همه ام.
+بس است.تو هیچکس نیستی.
-کمی بازی را راحت تر میکنم.اگر من هیچکس باشم یعنی کسی هستم که هیچ است، معنی اش این است که من هم کَسی هستم.
+باشد.اصلا تو هیچکس هستی.
-اگر هستم چگونه هیچم؟
+فقط چهار دست و پا با یک زبان؟
-منظورت پیکره عمه ام هست؟
+بگذار حرف بزنم.تو فقط چند تکه استخوان و پاره ای گوشت هستی.
-"هستی" پس خودت هم میگویی هستم.
+وجودت در حد یک فیزیک است،همین و بس.وجود معنوی نداری.
-معنوی یعنی چه؟ فقط یادت گرفته ای حرف های دژبانت را تکرار کنی.
+من خود دژبانم چگونه میتوانی بگویی که دژبانی دارم؟!
-چون رویایت فرا تر از محدود کردن قلعه من نمی رود.
+خب وظیفه ام است!
-مشکل همین است فکر میکنی من زندانی ام و تو زندان بان.تا به حال فکر کرده ای که شاید شیروی و قارن در لباس زندانی باشم؟
+شیرِ قارون دگر کیست؟
-هیچ گاه به تو نمی گویند.در جعبه ی جهل زندانی هستی،ای زندانی! ای دژ بان! ای زندان بان! ای کوتوال! ای هر که هستی! برخیز و بجنگ!
+با چه بجنگم؟
-زندان بان خود.
+برای چه؟
-نابودش کن!بگذار بی پروا رویا پردازی کنی.
رفت.رفت که به دنبال آزادی بگردد و من هم آزاد شدم؛حال میتوانم آزادانه "خودم" بیاندیشم که هیچکس نیستم.هیچکسی که دنبال اثباتی برای کسی بودن است.گاه و بی گاه در رویاهایم فکر میکنم کسی هستم.