آن روز می پنداشتم که همه چیزم را از دست داده ام، نشستم گوشه ای و هیچ نکردم. تمام مدت در این فکر بودم که چه چیزی از دست داده ام. اول از همه موجودی کارتم را چک کردم، همان چندرغاز همیشگی سپس به کیفم نگاهی می اندازم دو خودکار و دفتر و بیسکوییت پودر شده هست این وضعیت هم مانند روال سابق است. جیب هایم را می گردم، کلید خانه هست و رسید خریدی که به یاد ندارم برای چه زمانی بوده است. بنظر می رسد همه چیز سر جایش هست. بجز من، سوال پیش می آید سر جایم کجاست؟ نمی دانم، تو می دانی؟
به تقاطعی رسیدم،تمام دلتنگی هایم، تمام دل سردی هایم اندوهم، اشک هایم، فریاد های نزده ام، مشت های نکوبیده ام، قتل های انجام نداده ام، بغض هایم، خشم هایم، درد هایم، آن دردهایی که در اعماق سیاه چاله های وجود خود مدفون کرده بودم را، نفرت هایم را، خاک کردم. می پنداشتم که شاید رها خوام شد؛ خواهم پرید، حصار ها شکسته خواهند شد، آجر ها خواهند ریخت.
از آن تقاطع گذر کردم. چندی بعد لحظه چشمانم را بستم.هنگلامی که چشمانم را دوباره گشودم. دیدم که من هم زیر خاکم، پیش آن همه احساس خاک شده.
در فلسفه سازی جاعل،
در فعل و حقیقت فاعل،
اندر ته خودشناسی معلوم شد؛
جاهل عالم است و، عالم جاهل
روزی دیگر فرا می رسد.خواستم آنقدر تنفر بورزم که در سیاه چاله های عمق وجودم دفن شوی. به یاد نداشتم که من میان همین سیاه چاله ها می زیستم. امروز چه چیزی را از دست دادم؟ نمیدانم. خودم را. شاید ولیکن اگر از دست دادم چگونه دارمش؟ اصلا دارمش...؟روزی دیگر فرا می رسد.خواستم آنقدر تنفر بورزم که در سیاه چاله های عمق وجودم دفن شوی. به یاد نداشتم که من میان همین سیاه چاله ها می زیستم. امروز چه چیزی را از دست دادم؟ نمیدانم. خودم را. شاید ولیکن اگر از دست دادم چگونه دارمش؟ اصلاً دارمش...؟
فعلا بدرود. آخ از یاد بردم که تو هیچگاه نمی روی.. منِ لعنتی...