لیلی !
دیگر یارای ماندنم نیست ...
حالا که روی پُل فروریخته احساس ایستاده ام ، نمی دانم چرا فریاد نمی کنم تا هزاران کوه بی احساس اطرافم نام تو را تکرار کنند .
اینک منم و حرف های آخر ...
لیلی !
از اینجا که بروم ، روزهای بی خانمانی ام شروع می شود و ماه شب هایم غـــروب می کند .
تلخـــی لبخندهایت در فنجان قهوه ام جا می ماند و
موهایت که سهم دست های مَردانه ام بود ، برای همیشه حواله باد می شود .
اما کاش یک نسخه از آبـــی آرام نِگاهت را در کوله بارم بگذاری تا لااقل جاده تاریک گم گشتگی را برایم روشن کند .
از این پس ، احساس لطیف خود و ترانه های مبهمم را روی برگ های جوانی ام نوشته و به مقصد خوشبختی ات پست میکنم .
لیلی !
اگر
اگر
اگر روزی خواستی به دیدنم بیایی ، انتهای کوچه دلتنگی در انتظارت هستم . ( گرچه نبض تند خاطرات تا آن زمان شاید جانم را گرفته باشد.)
بعد التحریر : ترجیحا منو توی این متن پسر فرض کنید :|
فاطمه موحدی پور