ویرگول
ورودثبت نام
غریبه آشنا
غریبه آشنا
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

لیـــــــلی بی عِشق !

لیلی !

دیگر یارای ماندنم نیست ...

حالا که روی پُل فروریخته احساس ایستاده ام ، نمی دانم چرا فریاد نمی کنم تا هزاران کوه بی احساس اطرافم نام تو را تکرار کنند .

اینک منم و حرف های آخر ...

لیلی !

از اینجا که بروم ، روزهای بی خانمانی ام شروع می شود و ماه شب هایم غـــروب می کند .

تلخـــی لبخندهایت در فنجان قهوه ام جا می ماند و

موهایت که سهم دست های مَردانه ام بود ، برای همیشه حواله باد می شود .

اما کاش یک نسخه از آبـــی آرام نِگاهت را در کوله بارم بگذاری تا لااقل جاده تاریک گم گشتگی را برایم روشن کند .

از این پس ، احساس لطیف خود و ترانه های مبهمم را روی برگ های جوانی ام نوشته و به مقصد خوشبختی ات پست میکنم .

لیلی !

اگر

اگر

اگر روزی خواستی به دیدنم بیایی ، انتهای کوچه دلتنگی در انتظارت هستم . ( گرچه نبض تند خاطرات تا آن زمان شاید جانم را گرفته باشد.)


بعد التحریر : ترجیحا منو توی این متن پسر فرض کنید :|


فاطمه موحدی پور



لیلینگاهوصالدلتنگیحس لطیف
معمولی ترین دختر خاورمیانه ?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید