بهطرز حیرتآوری ترسیدهام. شاید هم اسمش ترس نیست و هرچیزی جز اونه. وقتی زل زد بهچشمهام و هراسون ازم پرسید چیشده، خودم هم نفهمیدم چیشد که افتادم به هقهق. باز پرسید چیشده، گفتم اوکیه چند وقتی که از دوستیت باهام بگذره به این اشک ریختنها هم عادت میکنی. اون هنوز دستپاچه بود، من چرخیدم سمت ساختمون مرکزی و بهگریهام ادامه دادم.
مامانم رو صدا کردم، بهش گفتم من خیلی میترسم، مامان رفت. نکنه همه میرن؟ شایدم همه میرن.
امروز چیز مبهم و دردناکی رو از دست دادم. فکر کنم ساعت ۱۴:۱۱ دقیقه بود. شاید هم ۲۱. نمیدونم، صدای دردناکی داشت، شکست، شکستم. خانم شالتو سر کن. سرمههام پخشه رو صورتم نمیبینی؟ مگه مهمه، خانم شالتو سر کن.
کاش امروز تموم میشد.
دیگه هم نمیتونم بنویسم. چرا؟ نمیدونم، از دستدادمش.
قلابم رو هم آب برد.