این روزها بیشتر از هر چیزی دوست دارم کف زمین دراز بکشم و بالش دثبتم رو بغل کنم و فکر کنم دنیا همینه، کل دنیا همینه. کیبورد رو بذارم کنار دستم تق تق تق بزنم و فکر کنم دنیا همینه، دنیا کلا همینه. سیگار بکشم و دنیا فقط همینه، البته که کل دنیا نمیشه تو دود کردن یه مشت برگ بدبو خلاصه شده باشه. من سیگار هم که میکشم برای اینه که نشون بدم چقدر مسئلهای که دارم بهش فکر میکنم عمیقه. اوه یک اتفاق ناراحتکننده، تق صدای فندک و کام سیگار. بیشتر وقتا هم منتظرم سیگاره زودتر تموم شه، یه روزهایی حتی حوصله تموم کردنش رو ندارم و نصفه خاموشش میکنم. ابدا قصد ندارم سی خط راجع به سیگار بنویسم، اما قصد دارم حتما سی خط بنویسم. اینروزها بیشتر از هر زمان دیگهای تلاش میکنم تو دام راههای فرار مورد علاقهام نیوفتم. از ادما فرار نکنم؛ از حرف زدن فرار نکنم و حتی از نگاه کردن به جای خالیش، فرار نکنم. هیچ هم راحت نیست همونجایی که باهاش وایمیستادم و سیگار میکشیدم، وایستم و سیگار بکشم؛ تازه تنها هم نباشم. یه لحظههایی هست انگار یهویی خاموش میشم، یادم میاد دیگه حتی قرار نیست اتفاقی هم که شده ببینمش. ببینید این از هر چیزی سختتره، من به باران رحمت عادت داشتم منظورتون چیه الان خشکسالیه؟ چرا چتر خریدم؟ چرا آخرین باری که بارون بارید زیر چتر خزیدم؟
همه چیز تموم شد پس من چرا نتونستم ازش بگذرم؟ یعنی حتی قدرتش رو ندارم با خودم تکرار کنم که ما گذشتیما، ببین تو چتر خریدی، بارونی تنته، ما همه اینکارا رو کردیم که دیگه خیس نشیم. ولی «من» عزیزم میدونی چی رو از قلم انداختی؟ من باغچه نبودم، درخت نبودم، گل نبودم حتی اگه بهم بگن «گل من» من گل نبودم؛ رودخونه بودم، آبشار، اصلا من همون بخار آبیام که اون ابر بالایی رو شکل داده بود. حالا بارونی تنم کن، آب میبره. حالا چتر بگیر بالا سرم، بخار آب چتر رو هم خیس میکنه. من از چی بگذرم وقتی تمام داستانی که بود اینجا تو سرم بود و این سر هنوز سر جاشه. خیلی دلت میخواد خیس نشی باید سر مار اصلی رو بزنی؛ مار اصلی منم. منم که رو تنت نشستم و با فکرهام خفهات میکنم، اون آواری که ازش حرف میزدی رو آجر به آجر من آوردم انداختم رو سرت. همه اینا رو گفتم ولی نیای بپرسی میشه روم آب نگیری؟ میشه آجر پرت نکنی؟ میشه یه گوشه بریم بخوابیم و تو دست از فشار دادنم برداری؟