دیروز داشتم فکر میکردم کمتر چیزی به اندازه خوندن نوشتههای خودم برام لذتبخشه. انگار نویسندهی اینا میدونه از درون چجوری دارم میسوزم، البته که میدونه. من بیشتر بابت اون وقتی که گذاشته و فکرای تو سرشو نوشته، قدردانشم. یه زمانی متحول میشم میگم دیگه از فردا هر روز متن بلند مینویسم ولی اکثر اوقات یا همون اولش تو نطفه خفه میشه یا انقدر تو سرم حرفامو پیش میبرم که یادم میره اولش کجا بود و چی میخواستم بگم. اما امروز فرق داره باید میومدم و مینوشتم و ثبتش میکردم. این بار هم یک خطابه و اما این بار مخاطب فرق داره، البته درد و زخم همونه.
سلام عزیزم، امیدوارم این آخرینباری باشه که تو سرم یا بیرون از سرم عزیزم صدات میکنم. سلام عزیزم، ملالی نیست جز دیوانهبازیهایی که درمیاری و خنجری که تو زخمم چرخونده میشه. سلام عزیزم، بین همهی این آدمایی که اومدن و رفتن تو زودتر از همه درخشیدی و زودتر از همه هم سوختی. سلام عزیزم، دیگه یادم نمیاد چرا عزیزم صدات میزدم یا میزنم. سلام، من به عصبانیت عادت ندارم ولی تو عصبانیم میکنی، فکر کردن بهت دردآوره و تمام این چند مدت فقط تلاش کردم هر روز یکذره کمتر درد بکشم. منظره قشنگی بودی که از نگاه کردن بهش لذت میبردم ولی حالا تمام ساختمون رو دور میزنم تا چشمم به این قاب نیوفته.
هر یک کلمهای که از سر انگشتام میاد رو کیبرد انگار وزنه میشه و میره پشت پلکم، حالا درد دارم و خوابم میاد و کمکم داره یادم میره چقدر عصبانی بودم. میتونم نگاهت رو تصور کنم و یادم (لایف هپند)