این روزها حتی اگه قصد حرف زدن با آدما رو نداشته باشم، باهام حرف میزنن. منظورم از گفتن این گزاره این نیست که ناراضیام، بیشتر منظورم اینه که خستهام و نگه داشتن این مختصات شخصیتی داره سخت و سختتر میشه. به خصوص یک روزی مث امروز که جای خالیش بیشتر از هر روز دیگهای قلبم رو به درد آورد. حرف زدن با آدما وقتی اونی که میخوای نیستن سختتر میشه، حرف نزدن وقتی اونی که میخواستی اونی که نشون میداد نبود هم خودش درد بزرگیه. مثلا من الان سر یک دوراهیام، شایدم سهراهی، شایدم چهارراه. یکی از اون راهها صدای درونمه که عاجزانه ازم میخواد برم گوشه مسجدی سالنی جایی معتکف بشم. آدم معتقدی نیستم ولی از کل ریاضتهایی که دیندارها میکشن اعتکاف موردعلاقهترینمه. حرف نزن، نگاه نکن، نخور، یه گوشه بشین تو گه وجودیت فرو برو. از بد روزگار این راه یهجورایی ناممکنه برام. از طرفی کارم ایجاب میکنه در دسترس آدما باشم، از اون طرف اصلا از این جاهای مذهبی که گفتم خوشم نمیاد و بدترش اینکه اونام انقدر دیندار نیستن اجازه بدن یکی بیاد معتکف شه، ببخشید مگه مریم مقدسی چیزی هستی؟ لابد غذاتم مائده آسمانیه.
راه دوم میتونه این باشه که بیام سر جام بشینم و چیزی نگم و با کسی حرف نزنم. اتفاقا این بدتره، چون آدما رو چیزی بیشتر از چیزی که بهش عادت ندارن اذیت نمیکنه. فکر میکنید انقدر احمقم خودمو تو موقعیتی قرار بدم که اون چهار نفری هم که خبر ندارن بیان بغلم کنن بگن چطوری؟ من همینجوری از دست آدمهایی که میدونن غصهدارم دارم فرار میکنم. منظورم دیدن همدلی بقیه همچین هم تجربه بدی نیست ولی میدونید مشکلش چیه؟ انتظار میره بهت بگن ناراحت نباش من اینجا هستم و پوف همه ناراحتیها دود شه بره هوا. البته یه چندتایی دوست دارم که اومدن بهم گفتن میدونن به این زودیا قرار نیست خوب شم و اشکالی نداره تا جایی که دوست دارم و دلم میکشه برم باهاشون دردودل کنم. ولی میدونید، من همون ترجیح میدم که کسی فکر نکنه یه دردی رو سینهام سنگینی میکنه. بیشتر دوست دارم فضا رو جوری طراحی کنم که انگار ببخشید من چون خیلی کار دارم وقت ندارم حرف بزنم. این استراتژیه که دارم پیش میبرم و توش شکست خوردم، تا حدودی البته. حدودش تا اونجاست که میگم و میخندم و وای خیلی کار دارم هستم ولی اون انزوایی که دلم میخواد توش نیست. ببینید من مریضم؛ ترجیح اول و آخرم اینه که وجود نداشته باشم ولی الان چی؟ وجود دارم.
راه سوم، واقعیتش تا قبل این بهش فکر نکرده بودم الان دارم پرورشش میدم. واقعیتش حتی دست و دلم نمیره بنویسمش، مزخرفه. شاید چون حالم خوب نیست اینجوری میشه، مثلا دوست دارم چشمامو ببندم و باز کنم ببینم لب دریام. دریا رو هم دارم مزخرف میگم، بیشتر دوست دارم برم همین کوچه پایینی درشونو بزنم بگم بیا بغلم کن. فکر مسخرهایه، نه که شدنی نباشه ولی اینهمه درد رو به جون نخریدم که تهش بشه این. نمیدونم والا قضاوتم نکنید، چندان حالم خوب نیست، هر کاری میکنم میخوام اون کار رو نکنم. با هر آدمی حرف میزنم میخوام که صداشو نشنوم. مشکل از اون روزی شروع شد که تولدش براش تولد زیده رو نتونستم پخش کنم، حتی اون روزی که حبیبی عزیزم رو هم با هم شنیدیم حبیبتی و عزیزش نبودم. خلاصه اینا رو هم جمع شدن، چه فرقی داره حرف بزنم یا نزنم، چه فرقی داره اینجا باشم یا نباشم، چه فرقی داره از این آدما خوشم میاد یا نمیاد، من یه جایی زیر این آوار گیر کردم و اصلا مهم نیست چه کاری کنم؛ من هر کاری کنم اذیت میشم. هر کاری کنم نفسم بالا نمیاد، حالا نفسم بالا نیاد برای خنده یا گریه چه فرقی میکنه؟ من حالش رو ندارم.
راه چهارم، زنده بمونم و فرار نکنم. با آدما حرف بزنم حتی اگه سخته، ازشون کمک بگیرم حتی اگه معذبم، ادامه بدم حتی اگه شده مکانیکی. چه بدونم برم پیش روانپزشک جدید و تشخیص جدید و داروی جدید بگیرم. گور بابای پول برم پیش تراپیست و اجازه بدم یادم بیاره چرا دارم فرار میکنم. مایو رو از ته چمدون دربیارم و دلی به آب بزنم، باشه تهران که دریا نداره ولی استخر که داره. ببینید همین تلاش برای زنده موندنه که داره از پا درم میاره، واقعیتش من حتی همین الانشم که دوباره افتادم به متنهای بلند نوشتن دوست دارم یجورایی یادگار روزهای آخر عمرم باشه. نه بابا نمیخوام سر یه شکست عاطفی بمیرم، اصلا چه شکستی چه کشکی، بار زندگی سنگینتر شده و من به اندازه کافی دیوانه نیستم. شاید اگه قرصهای دیوانگیمو بخورم بهتر بشم دوباره، باید بیوفتم دنبال پولم و بعد روانپزشک و بعد استخر. شاید زنده بودن انقدرام بد نیست. همه این حرفا رو میزنم باز ته دلم دنبال قایم شدن و وجود نداشتنه، از گوشه چشم بهم چشمک میزنه. همه این حرفا خوبن و همزمان بدردنخورن. بیش از هر چیزی خوابم میاد و بیش از هر زمان دیگهای با خودم میجنگنم که فقط نخوابم.