lunistopher
lunistopher
خواندن ۲ دقیقه·۸ روز پیش

چهار، هنوز هم.

این چند مدت هم خوش نگذشته، کمتر حرف زدم و کمتر درگیر دورم شدم و حالا که بهش فکر می‌کنم حسابی دور هم شدم. تصمیم به تغییر خیلی چیزها گرفتم و در نهایت متوجه شدم زورم کم شده. مثل وقتی که موی بابا سفید می‌شه و سن مامان از چهل بیشتر می‌شه. هر چی نگاه می‌کنم انقدرام خودمو و زندگیمو دوست ندارم، شاید پارسال داشتم الان انقدرام دوسش ندارم. با عجله و بدو بدو از سرکار برمی‌گردم خونه و کاری ندارم. حوصله کاری هم ندارم. از وقتی خودمو مجبور کردم ناامید شم زیاد بهم خوش نمی‌گذره.

راستش می‌دونی، خوشم میومد دوستت داشته باشم. خوشم میومد تو سرم حباب حباب چیزای بامزه داشته باشم ولی فکر کنم اینم اشتباه کردم. سن خر پیر رو دارم و تو این سال‌ها مجبور شدم خیلیا رو دیگه دوست نداشته باشم، هیچ کدوم هم راحت نبوده، اینم نفرین منه. کلی عشق و علاقه تو دلم قل قل بزنه و کسی رو نداشته باشم. کساییم دوست داشته باشم که یا منو نخوان، یا نتونن که بخوان، یا چرا اصلا بخوان، یا همه رو بخوان. بعدشم تو جوونی، قشنگی، هزار نفر دوستت دارن، منم همین که هستم کافیه لابد.

یه دایره کوچولو رو زمین هست که توش خالیه، انقدر کوچولوئه که تو خالی بودنش به چشم نمیاد، من دور اون نشستم. یه صفر کوچولو و جمع و جور، یه خالی کوچولو، تو ولی فرق داری. تا همینجاشم فرق داری. بعد از اینت هم بعد از این من نیست. دنیاهامون فرق داره، صفر کوچولوی من با ستاره‌ی رو شونه‌ی تو فرق داره. دیگه همینه دیگه، غمگین هست ولی همینه دیگه، صفر کوچولوی منم این شکلیه. گاهی توش آب جمع می‌شه، یه حوض جمع و جور که کفش آبیه و من با یه شیشه نوشابه نشستم توش اما بیشتر وقتا خالیه. منم بیشتر وقتا تنهام، اکثرا تنهام، شایدم همیشه تنهام. البته بدی هم نیست، معمولا وقتی تنهام بیشتر بهم خوش می‌گذره.

خلاصه یه صفر نقلی کوچولو رو زمین دیدی یاد من بیوفت، یاد من میوفتی اصلا؟ دلت تنگ می‌شه؟ شده تا حالا نگران من شی؟ فکر نمی‌کنم، این فکر تو این صفر نمی‌گنجه.

دوست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید