گفتم شما داری به من امید کاذب میدی.
گفت امید کاذب چیه ؟ امید امیده! آدم به امید زندهست.
گفتم پس نتیجه میگیریم امید کلا و ذاتش همیشه کاذبه.
گفت اصلا مهم نیست. مهم اینه که یه امیدی باشه.
گفتم الان شما اینا رو میگی من شارژ میشم باز یه ماه دیگه حالم بده. خب این امید کاذبه دیگه. یه ماه دیگه باز میبینم همه اینا الکی بود.
گفت یه ماه دیگه باز زنگ میزنم باز بهت امید میدم.
آرزو کردم کاش در حال مرگ باشم و تو بخوای برم گردونی. کاش جوری داغون باشم که هر روز زنگ بزنی بشنومت
ولی میدونستم نشدنیه.
ازش پرسیدم "شما خوشحالی؟"
از توی صداش پایین کشیده شدن گوشهی لبها و جلو دادن چونهشو شنیدم: "نه"
چند شب بعد توی کنج خودش نوشت "همیشه برام سوال بوده آدم زنده چرا باید خوشحال باشه؟"
گفتم چرا از ایران نمیری؟
گفت بارها رفتم. به قصد موندن. زندگی. خونه خریدم حتی. ولی ما باید اینجا رو بذاریم رو سرمون حلوا حلوا کنیم. اینکه غر میزنیم، میتونیم نق بزنیم بهمون احساس معنی داشتن میده. از غر زدن معنی میگیریم.
به حرفش فکر میکنم.
منو از خودم بهتر میشناسه. همیشه. ولی گاهی حس میکنم چیزی که باید باشم با چیزی که واقعا هستم اشتباه میگیره. ازم انتظار داره توی اون حالت باشم. حالتی مثل قوی بودن، اهمیت ندادن و... . در حالی که نیستم.
انتظار داره وضعیت رو بپذیرم، نمیفهمه کم آوردهم. اون جوری نیستم. من خستهم. خیلی خسته. دیگه حتی جون ندارم غر بزنم. دیگه حتی خود خدا منو از اول خلق کنه هم نمیتونه به من معنی بده.
نگفتم
نخواستم حال به هم زن باشم
طوری رفتار کردم انگار قانع شدهم.
چند شب بعد وقتی نوشتم میخوام بمیرم فقط گفت خفه.
کاش به جای اینکه مجبورم کنه حال بدمو ساکت کنم، بهم گوش میداد.
چرا نفهمید این بار حرفاش حالمو خوب نکرد؟
چرا نفهمید نادیده گرفتن مسئله و کوچیک جلوه دادنش دیگه کمکم نمیکنه؟
چرا نفهمید این بار مثل همیشه از این رو به اون رو نشدم؟ چرا نفهمید این بار کلکی که به ذهنم میزنه جواب نداده؟ چرا نفهمید؟
فکر میکردم بازم یه راهی برای گول زدنم پیدا میکنه. ولی در کمال تأسف فهمیدم من دیگه گول نمیخورم...
و این غم انگیزه.