ویرگول
ورودثبت نام
میم ابن میم
میم ابن میمدانشجوی سابق، جا مانده از دانش از نظر خود شاغل و علاقه‌مند به نوشتن با قلبی پر امید که هر نفسش یادآور زندگیه
میم ابن میم
میم ابن میم
خواندن ۱۴ دقیقه·۸ ماه پیش

نبات، ویروس، سوسک

ساعت ۵:۳۰ عصر از خواب بیدار شدم. انگار نه انگار که این استراحت قرار بود پیشاپیش تمامی خستگی‌هایم را تناول کند تا در شیفت شبی که در پیش داشتم با القای اینکه چقدر کار شیفتی خوب است شب را به روز برسانم اما بدنم کوفته و سردم بود انگار پیمانکارهای شهرداری به جای آسفالت بزرگراه همت، از روی من رد شده باشند و قرار گذاشته باشند و اسمش را گذاشته بودن بزرگراه مهدی! با هر سختی بود خودم را تکاندم بیدار شدم اما این سرما مرا ول نمیکرد انگار قرار بود اصطلاح سرما تا مغز استخوان را برای من به معنا برسونن با خودم گفتم شاید به برکت میرزاقاسمی خوشمزه ناهار بوده باشد ای بادنجان بی انصاف نامرد این رسممون نبود از کی تاحالا به این قدرت رسیدی که مرا زمین بزنی!

قرار بود زود از خواب پاشم که برای خودم لباس های جدید را دست و پا کنم و مثل یک بچه ی مبادی آداب اتو کنم و خط اتو کشیده در جامعه به معرض ظهور برسم اما انقدر کوفته بودم که با خودم گفتم جامعه کم اتوکشیده ندارد که حالا تو واترقیده باشد مگر چه میشود؟ همان لباس های قبلیم را با زور و غر پوشیدم البته که از معطر نبودن آن به عطر بدن مطمئن گشته بودم چرا که نا سلامتی خودم جزو سردمداران دشنام بده این عطر در مترو هستم و دیگر رطب خورده را که منع رطب نمیشود.

زودتر راه افتادم و به مترو رسیدم طبق محاسباتی حساسی که در مرکز فرماندهی انجام شده بود با فرض اینکه هر ده دقیقه مترو در ایستگاه حاضر میشود پس نسبت سرعت حرکتم را همچینین با وزش باد تنظیم کردم تا راس ساعت 18:40 در ایستگاه حاضر باشم البته که انقدر پیچیده هم نیست و خواستم برای جذابیتش پیاز داغش را زیاد کنم اصلا این محاسبات برای خودش جذاب است فرض کن اگر ساعت 18:50 سوار متروی اول بشوم ساعت 19:05 دقیقه باید از ایستگاه سوم پیاده بدو بدو خط را عوض کنم و به امید اینکه به مترو 19:10 برسم و بعد از آن 19:25 دقیقه در ایستگاه ششم پیاده شوم و دوباره بدو بدو خط را عوض کنم تا مترو بعدی برسم و همه ی این تلاش‌ها را برای این بکنم که قبل ساعت 8 ورود من در شرکت ثبت شده باشد. جذاب نیست؟ اینکه اگر هر کدام از این محاسبات به هم بریزد باید از نو و دوباره سیستم محاسباتی وارد عمل شود و تمام سناریوهای ممکن را از نو دربیاورد؟ البته که به گمان برخی از دوستان و نزدیکان این چیزی جز یک خود آزاری مازوخیسم نیست که به زعم خودم اسمش را محاسبات مترویی گذاشتم.

بگذریم به به شرکت رسیدم، زودتر از همیشه، با قیافه‌ای که انگار از جنگ برگشته‌ام! در میانه راه قبل از آخرین قدم های منتهی به شرکت به هر بقالی توسل کردم که نبات داری؟ نگاهی به من کرد انگار از این قیافه ترشیده ی پر پر شده چیزی جز یک معتاد تریاک برداشت نمیشد با نگاهی نصیحت جویانه میگفتند تک فروشی نداریم بسته ای فقط منم با این فکر که مگر از شب تا صبح اصلا قراره چند بار از سلاح چای نبات استفاده کنم که حالا بخوام انبار خودم این چینین تسلیح کنم و با فروشنده تشکری میکردم و میرفتم به شرکت رسیدم با بچه ها سلام کردم و از همان نگاه اول مشکوکشان پی بردم که بو بردند بهشان گفتم چم شده است و به دنبال ضد سردی هستم یکی از بچه ها با خنده ی زیرکانه شیطانی گفت بیا پیش خودم عرق دارم من که ذهنم از محاسبات مترو خسته شده بود تشکر کردم و گفتم نه همون نبات بود کافیه که دوباره گفت عرق نعنا است چی فکر کردی با خودت منم برای اینکه کم نیاورده باشم گفتم اخه نعنا برای شکم درد نبود مگه؟ گفت نعنا دوای هر دردیه. با استناد به گفته این بزرگوار لیوانم رو دراز کردم و نصف لیوان را پر کرد گفتم زیاد نیست؟ گفت زیاد بزنی سریع تر جواب میده و رفتم الباقی لیوان آب جوش ریختم و نوشیدم. عرقش حقیقتی بود انگار نعنای زنده و تازه را با خود میخوردم قدری که گذشت حتی احساس میکردم دارم تولید بوی نعنا میکنم و سرخوشی خوبی داشتم حالم قدری بهتر شده بود اما در سرم دائما در چرخش بود که الا و للا نبات چاره کار است برای همین در طبقات گشتم علی، تقی، محمد، حاجی، آقای از همه پرسیدم که آن یار چای را چه کس دارد و انگار همه زندگی سالم را انتخاب کرده باشند همصدا گفتند نداریم نداریم. در ناامید ترین لحظه ها بود که یکی از بچه ها پیش از رفتن گفت مهدی تو کمد من عرق نعنا و نبات هست برو وردار. این را گفت انگار که پاداش تمام صبرهای من داده شده از همان لحظه شنیدن این حرف صدای خوردن قاشق به دیواره ی لیوان و حل شدن بلور به بلور نبات را برای خودم تصور کردم این زیبای بی همتا اصلا نبات چیز عجیبی است آب و شکر را قاطی کن که مایع است احتحمالا یکسری حرکت ها بزن که جامد شود (بیاد علوم دوران راهنمایی که هرچقدر با عشق خوانیدم بیشتر فراموشش کردم) بعد دوباره به اصالت خود بازمیگردد انگار مثل انسان که از خاک برمیخیزیم به خاک برمیگردیم این نبات هم از آب برمیخیزد و به آب بر میگردد اصلا چقدر سناریوی خوبی است برای بندگی چرا روحانیت محترم انقدر بی توجه از این عزیز درخشان عبور میکنند. طبیعتا در جلوی روی آن همکار عزیز که خجل بودم اما به محض اینکه پایش را از درب واحد به بیرون گذاشت به کمدش یورش بردم و نبات را پیدا کردم اما آن نبات همیشگی نبود آن نباتی که استوار بر تکه ای چوب باشد و ریشه های زعفران درش در حال رقصیدن باشند و اضلاع شکسته اش نور را به این سمت و آن سمت پخش کنند نبود خرده نباتی بود داخل یک بسته ی شفاف پلاستیکی راستش را بخواهید اگر زرد نبود و سفید بود یا به آبی مایل بود رسما خود شیشه بود و به جای خوردن باید کشیده میشد خدا میداند شاید آن هم برای دیگر هموطنان نبات باشد.

نبات را ریختم چای را ریختم هم زدم و هم زدم و نوشیدم دیگه با خودم گفتم درست شد؛ با مصرف معجزه قرن همه چی درست میشه و من تا صبح نه تنها بیدار میمونم بلکه قراره بترکونم و کارای مانده ام رو انجام بدم موسیقی ها رو لیست کردم فیلم های آموزشی رو اماده کردم و تیکت های توی پرتابل رو انجام میدادم زیاد نگذشت انگار که به مرور اثر نبات میرفت این زیبا انگار دوزش کم بود باید بیشتر میریختم اما رودربایستی مانع از آن شد که دوباره استفاده کنم کوفتگی بدن و سرما به وجودم بازگشت تصمیم به جنگ گرفتم شیپور جنگ را نواختم و تمامی گلبول های سفید را به خط کردم بنده خداها لباس استتار زمستانی پوشیده بودند و حتی آن ها هم سردشان بود اما به هر ترتیب به خط شدند خطابشان کردم:

"ای یاران؛ ای سربازان گمنام این بدن وقت عملیات رسیده است یک عامل خارجی در حال نفوذ به این بدن است و در حال تازیدن در جای جای آن با نهایت توان با تمام قوا به پاخیزید و از پای درآورید این عمل فتنه را را را را"

با توجه به اینکه در آن موقیعت فرصت فراهم کردم سیستم صوتی و اکو کردن صدا فراهم نبود خودم آن را پیاده سازی کردم

بعد از فرمایشاتم سکوتی برای چند لحظه سکوت حاکم شد و بعد یکی از گلبول ها از پشت مشت ها در حالی که او هم به خود میلرزید با لحنی آرام گفت: "تمام شد؟ خیلی تأثیر گذار بود" و بعد از آن گلبول ها متفرق شدند و آرام آرام رفتند درجایگاه های خود در حالت تدافعی قرار گرفتند انگار حتی یارای دفاع هم نداشتند چه برسد به تازیدن. با خود گفتم اینطوری نمیشود نیاز به یک محرک دارند ساعت نزدیک 12 بود دوباره از هر که در شیفت بود گفتم منم همون هوادار قدیمی داری تو آن یار قدیمی؟ احتمالا با خود گفتند که این بنده خدا به جنون رسیده و بعد اینکه از من میپرسیدم دنبال چه هستم و میگفتم داروی سرماخوردگی حتی خوشان هم پی میبردند که آن ها هم هوادار هستند و آن قرص با ورقه قهوه ای تیره رنگ یارشان. هیچکدام نداشتند! مگر میشود؟ ده دوازده نفر همه ادعای دلدادگی و هیچکدام نداشتند؟ یکی از این میان گفت استامینوفن دارم میخوای؟ بین بد و بدتر استامینوفن را انتخاب کردم و رفتم بگیرم دیدم در ورقه دارو کلا یک قرص بیشتر نمانده و کل ورقه را گرفتم امدم پایین و ونیت کردم و خوردم به یک ربع نرسید که معجزه وار حالم خوب شد عجیب دارویی بود داروهای قبل از تو سوتفاهم بود انگار نه انگار که نه سردمه و نه پیمانکار شهرداری از روم عبور کرده دوباره سفت پشت صندلی هم نشستم و شروع کردم به کار های مانده بعد با خودم گفتم ببینم این دقیقا چه دارویی است از این به بعد این را به عنوان یار خودمان همراه داشته باشیم که دیدم روی ورقه نوشته نوافن!!!

در همان لحظه بود که از صمیم قلب برای موفقیت آن همکار عزیز که به نوافن را استامینوفن خواند دعا خواندم حقیقت با خودم ترسیدم جز معدود دفعاتی بود که مسکن میخوردم و وقتی اثرش را دیدم که چنین است با خودم گفتم این مسکن ها چقدر اعتیاد آور میتوانند باشند و در حال تحلیل و بررسی بودم که با خود گفتم این اثرش از بین برود کارم زار است برای همین بلافاصله به سرپرستم پیام دادم و ضمن طلب حلالیت گفتم که چنین شده و چنان شده و دارم میرم درمانگاه و عذرتقصیر من را بپذیر ای بزرگ مرد که صندلی خود را خالی کردم البته راستش را بخواهید آنقدر ضعیف شده بودم که حوصله پاچه خواری به این کیفیت را نداشتم.

ساعت 12:30 بود و اسنپ را بقل کردم مستقیم از شرکت درمانگاه محل را به عنوان مقصد برگزیدم اسنپ 206 بود ماشین تمیز و ساکتی بود اما عجیب ترین قسمت آن نه ماشین و نه راننده بود بلکه نگهدارنده گوشی آن بود. معمولا نگهدارنده هایی که تابحال دیده بودم یا به شیشه وصل میشد اما این نهایت خلاقیت بود این به سایبان بالای سر راننده وصل میشد و ثابت نبود یعنی تکان میخورد کلا در حال تکان خوردن بود سرعتگیر، تکان میخورد، گاز ، تکان میخورد اصلا هرکاری راننده میکرد این تکان میخورد کم مانده بود هیپنوتیزم شویم با این وسیله عجیب الخقله نای بیدار ماندن هم نداشتم و دکمه پرداخت اعتباری را زدم و اسنپ عزیز بهم شصت مبارک خود را نشان داد و گفت بدهی داری ای عزیز؛ بهش گفتم سالار میپردازم راه بیا؛ بدهی داری ای عزیز؛ جان مادرت؛ بدهی داری ای عزیز؛ حرفم را گوش نکرد و با حال بیحالی و عنایت الهی که اطلاعات شماره کارتم ذخیره بود و نیازی به درآوردن کیف پول نداشت واریز کردم و اسنپ گفت: بدهی نداری عزیززززز؛ منم گفتم عزیز؟ کوفت! اصلا باهات تا اطلاع ثانوی قهرم.

به درمانگاه رسیدیم و بلافاصله وقت دکتر گرفتیم و رفتیم داخل، طبیب گفت چته و در همان حال که توضیح میدادم با آرامش ماسکش را گذاشت و بعد چند لحظه انگار که با حضرت حق تله پاتی داشته باشد و خدا هم فول اسکن بدن و آزامایشاتم را به او الهام کرده باشد بدون هیچ حرکت خاصی گفت ویروسی شدی گفتم دکتر جان آخر من که نه آبریزش بینی داشتم و نه گلو درد و نه هیچکدام یه نگاهی به آسمان کرد و احتمالا به خدا شکایت برد که این چه بنده‌ی سمجی است این وقت شبی به من افتاده گفت مگه برای همه باید با آن ها شروع شود تازه تو زود اومدی؛ حرفم رو خوردم و ضمن تشکر از وجود ایشان گفتم آنتی ویروس بده دکتر.

نامرد بی انصاف دوتا آمپول داد گفت چپ و راست تزریق میکنی نای دفاع که دکتر چرا منفور ترین اختراع بشریت باید نصیب من شود نه یکی آن هم دو تا نه یک طرف بلکه دو طرف گفتم دکتر تسلیمم به درگاهت.

ساعت 1 اینا بود گفتم بابا که خواب است و همین درمانگاه کار را تمام کنم رفتم بخش تزریق آقایان یه چند لحظه ای منتظر ماندم دیدم هیشکی نیست چند باری ببخشید گفتم دیدم از پشت خانمی وارد شد گفتم خدایا این رسمش نبود این همه زندگی با عزت داشتیم که اینگونه به باد برود؟ خدایا نمیشود زمان به عقب برگردد در حد چند ثانیه که من تصمیم بگیرم پدرم را انتخاب کنم و اون را نصف شبی بیدار کنم و او به من تزریق کنم خدا هم که احتمالا در آن لحظه به همراه دیگر ملائک داشت از دیدن طنز پیش رویش قهقه میخندید و لذت میبرد سکوت کرد و جوابی نداد؛ دیگه تو عمل انجام شده قرار گرفتم خدا پدرش را بیامرزد خدایی نرم زد با اینکه قبلش پرسیدم درد دارد گفت نفس عمیق بکشم اما خیلی لطیف زد و اصلا همانجا بود که فهمیدم مرد جماعت بی اعصاب است تو تزریقات (البته خدایی بابا از بابت ترسم و شانتاژهایی که میکنم مجبورد نرم کار کند) و بنا را گذاشتم از این به بعد نصف شبا برم درمانگاه و تشویق کنم دکتر اصلا آن منفور ترین ساخته دست بشریت را تجویز کند.

پیاده رفتم خانه؛ توکل کردم با کیف و نایلون به دست کسی خفت نکند ما را و اگرم خفت کرد داروها و گواهی مرخصی استعلاجی را نشانش بدم و بگم از من و خدا و ائمه خدا و آه مظلوم نمیترسی از ویروس بترس که ویروسی میشی.

خلاصه رسیدیم خانه دیدیم درب خونه از داخل قفل است هر چی به مامان و بابا پیام دادیم دیدیم جوابم را نمیدن روی پله نشستم گفتم یا میخوابم یا خدا بزرگه دیگه پله که بد تر از صندلی شرکت نیست که البته راستش را بخواهید بود شاید میشد دراز کشید اما خیلی سرد بود بی انصاف.

چراغ راهرو به نیت اصلاح الگوی مصرف و پیوستن به پویش 1 درصد چند سالی است مجهز است به سنسور حرکتی و اگه حرکت نمیکردم خاموش میشد این سومین چراغ هوشمند اتاق خوابی بود که داشتم شاید بپرسین اولی و دومی چه بودن؟

اولی که جوراب بود به مرور زمان به واسطه تسلط در پرتاب جوراب توپی شده چراغ هوشمند رو طراحی کردم و خودکفا شدم. دومی هم دیدیم این حرکت برای دوران بربریت است و زشته و جامعه جهانی پیشرفت چشمگیر کرده و طرف با صدا میگه "الکسا جون میشه چراغ ها رو خاموش کنی" ما هم به خودمون اومدیم تجهیزات تهیه کردیم و از اون به بعد گفتیم "حاج مهدی جون چراغ ها رو خاموش میکنی میخوایم بخوابیم؟" طبیعتا واکنش خاصی رخ نمیداد و باید خودم میرفتم خاموش میکردم.

اولش خوب بود حرکت که نمیکردم چراغ خاموش میشد اما از یک جایی به بعد دیگر آن صفای و صمیمیت سابق را نداشت تو سکوت راه پله یکهو صدای افتادن شنیدم تکون خوردم دیدم دو پله بالا ترم سوسکی بزرگ هیکل و قوی جثه فرود آمده احتمالا با خودش میگوید این اینجا چه میکنی یباراومدیم کاسبی این محل، با این نوناشون. من که در خواب و بیداری غرق لذت آمپول بودم، بهم الهام شد که سوسک دارد غر می‌زند: 'این دیگه اینجا چی می‌خواد؟. گفتم بکشم درست نیست برای همین در یک عملیات ایذایی بهش حمله کردم او که به هوای کشتن برداشت کرد و آمد گارد بگیرد من با پا شوتش کردم از لای راه پله‌ها افتاد پایین و برایش آرزوی موفقیت کردم.

خوابم که پریده بود سعی کردم از ساعت باقیمونده تا 7 صبح که احتمالا درب خونه باز شود از زندگی لذت ببرم که یکهو صدای امید رو شنیدم! فکر نمیکردم روزی برسد که صدای کلید بشه صدای امید. اما کلید چی؟ کلید دکمه چراغ اشپزخانه شاید بپرسید چرا؟ چراغ اشپزخانه نزدیکه به درب ورودی است و وقتی دیدم صدایش درامده فهمیدم که یکی به نیت نوشیدن آب قصد عزیمت به آشپزخانه را دارد شاید بپرسید که اصلا چه شد آن را توانستی بشنوی؟ سوال خوب و بجایی است با توجه به اینکه در وضعیت جنگی با جمعیت قاطبه سوسک ها قرار داشتم سنسورهای شناسایی خودم را تماما فعال کرده بودم و بنا بود در یک اقدام پیشگیرانه سامانه های جاسوسی ام رو هم بفرستم سمتشان تا برای هر گونه کنش و واکنش آمادگی کامل داشته باشم البته که همواره گفتگو را در اولویت قرار داده ام. من تمام حرف من اینه که سوسک ها با من کاری نداشته باشن من دوست دارم اونا در زندگی توی کلونی خودشون از همه چی لذت ببرن اما باید با آدم‌ها هم باید تعامل داشته باشند و گرنه که تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

خلاصه درب را زدیم یکی دوبار در این مقطع در وجودم بتهوون زنده شد و سعی کردم مونلایتش را بزنم اما وقتی مادرم درب را باز کرد و دیدمش متوجه شدم که اشتباها سمفونی شماره 5 رو نواختم و من را با یک دزد با شخصیت که ساعت 2 شب آمده در زده است اشتباه گرفته. در نهایت ساعت 2:30 دقیقه بامدادان به تخت خواب پرتاب شدیم و تمام سامانه‌های آفندی و پدافندی را از مدار خارج کردیم و در وضعیت overhall قرار گرفتیم و دکتر فرمایش داشت اگر در 5 روز آینده در انظار عمومی ببینمت خودم یکبار دیگر ویروسیت میکنم.

نباتمریضویروسسوسککارمند
۲
۱
میم ابن میم
میم ابن میم
دانشجوی سابق، جا مانده از دانش از نظر خود شاغل و علاقه‌مند به نوشتن با قلبی پر امید که هر نفسش یادآور زندگیه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید