آخرین ماه سال عموما فشار کار به حداکثر خود میرسد، در کنار آن وقوع یک اتفاق تلخ (و هولناک) نیز دست در دست هم داد تا آستانه تحملم لبریز شود و و در آخر مشاهده یک تصمیم اشتباه و عدم امکان اصلاح آن، دلسوزی و کنار آن دلخوری سبب شد که ناخواسته با همکارم به تندی صحبت کنم.
اگرچه که در همان موقع چندین و چند بار عذرخواهی کردم اما به نظر خودم صرف کلام نمیتوانست حق مطلب را ادا کند و در مسیر بازگشت به خانه در ذهنم آشوبی بر پا بود و در تقلای آن بودم که راه حلی پیدا کنم.
نیت کرده بودم به صورت مکتوب مجدد عذرخواهی کنم، پس گوشی را برداشتم؛ "همکار محترم، اگر امروز رفتاری داشتم....." اما به نظرم خیلی رسمی آمد پس پاک کردم و دوباره نوشتم "ببخشید اگه امروز حرفی زدم و باعث ناراحتیتیون شدم...."، نه اینم خوب نبود و به نظرم خیلی ساده و کوتاه بود. تلاش برای بی نقص بودن باعث شد چندین و چند بار پاک کنم و دوباره بنویسم.
خسته شدم، به هر زحمتی بود منطقم را کنار گذاشتم و به قلبم اجازه موج سواری دادم. به خودم آمدم و دیدم چند ساعت گذشته و حاصل آن متن زیر شد:
بعضی مواقع جلسه ای که اعضایش حرص خوردن، دلسوزی، نگرانی و... باشند منتخبی بهتر از استیصال خروجی ندارد. استیصال نیز سلاحی بهتر از هیجان ندارد. هیجان نیز ابزاری بهتر از منش و گویش ندارد و وای بر روزی که دژ سکوت درهم بشکند.
وجدان نیز که تاج و تخت خود را به خاطر یک جلسهی کذایی که در غیابش برگذار شده در معرض سقوط میبیند به فکر چاره می افتد؛ شهر زیر بمباران الفاظ تند و خشن در حال نابودی است شاهدان خبر از آغاز تیک های عصبی میدهند؛ محافظان برای تامین امنیت وجدان او را از محل کارش به نقطه امن منتقل میکنند. ارتشبد لَوّامه (معروف به نَفسِ لَوّامه) خبر بدی برای وجدان می آورد؛ "قربان، جنگ از سرزمین ما خارج شده است؛ مخبران با عبور موفق از مناطق اشغالی و رسیدن به مرز، متوجه برخورد چندین خمپاره دشمن (شامل حرکات دست، سرعت صحبت، چشمانی خشمگین توأمان غمگین) به سرزمین تنها متحد و دوست (رفیق) همسایه شده اند." وجدان، بغضش را در سینه حبس میکند؛ نا سلامتی حالا او فرمانده قواست و نباید از خود ضعف نشان دهد و اقتدارش زیر سوال برود؛ دستور خروج کل نیروها را از اتاق عملیات میدهد، تنها میشود به فکر فرو میرود وقت کم است اما ابهامات او را محاصره کرده است، به دنبال جواب است میداند تا جوابی نیاد تضمینی برای آینده نیست. صدای مهیبی رشته افکارش را از هم میپاشد، سریع از اتاق خارج میشود، به مشامش بوی خون میرسد پاهایش رطوبت گرمی را احساس میکند جلو تر میرود قدم هایش آرام آرام تندتر میشود قرمزی همه جارا با خود غرق کرده است. به انتهای راهرو می رسد، وجدان خشک میشود؛ لوامه تیر خوده است، نفس نمیکشد، او ترور شده است. چندین محافظ یک نفر را به کنترل خود در آوردند، وجدان که در بهت فرو رفته توجهش به آن شخص جلب میشود. او سرش را بالا میآورد، خنده ی پیروزی بخشی در لب دارد. آری، او امّاره (معروف به نفس امّاره) است. وجدان دستش را به دیوار میگیرد و آن را ستون میکند تا نیفتند؛ بلافاصله دستور اعدام را صادر میکند و به اتاق باز میگردد. لباسش، دستانش، وجودش خونی است. خسته است، خسته از این حد از تاب آوری، خسته از این روزگار.
تمام میز و مبل ها را کنار میزند، یک صندلی بی آلایش را برمیدارد و در وسط سالن قرار میدهد، دقیقا زیر روشنایی انگار که مرکزیت آن اتاق همان یک صندلی ساده و آن چراغ بالاسرش است و دیگر وسایل همچون نقشه و چوب لباسی و تلفن ها دیگر در مرکز توجه نیستند و بیشتر شبیه خورده شیشه اند که شاید اولش توجه را به خود جلب کنند به فراموشی سپرده می شود. وجدان لباس رزمش را عوض میکند. لباس سبز زیتونی خود را میپوشد، حواسش را به خط اتو، برق کمربند، میزان بودن کروات جمع میکند، همه چی درست است. بر روی صندلی مینشیند به طوری که روبروی درب ورودی قرار گیرد.، نگاهی به تپانچه نیمه اتوماتیک لوگر P08 اش میندازد، خشاب آن را چک میکند، پر است. نفس عمیقی میکشد، به اشتباهاتش فکر میکند، دوستانش، هم رزمانش، خاطراتش را به یاد میآورد. چشمانش پر میشود و دیدش تار، اما میداند به هیچ وجه نباید قطرهای از گونهاش عبور کند پس با گرداندن قرنیه خود به چپ و راست، بالا و پایین سعی میکند نزد چشمانش نگه دارد؛ تپانچه را روی شقیقه خود قرار میدهد، نفس عمیقی میکشد. آرام است، انگار مدتها بوده منتظر این لحظه است، دستش را روی ماشه قرار میدهد، دوباره نفس عمیقی می کشد. صدای نفس خود را میشنود به آرامی فشار را روی ماشه بیشتر میکند. بنگ!
مدتی نمیگذرد که آرام آرام چشمانش باز میشود تار میبیند، به نظر همه چی تمام شده احتمالا در دنیای دیگری است سعی میکند تکان بخورد، بدنش درد میکند، تعجب میکند که تیر در شقیقه خورده چرا کمرش درد میکند، به آرامش بینایی خود را کامل به دست میآورد دستانش، لباسش، اصلا کل وجودش خاکی است همچنان همان لباس زیتونی را پوشیده، دور تا دورش را آتش گرفته؛ احتمالا به جهنم رسیده، به دنبال فرعون است با خودش فکر میکند احتمالا طبقه ای بهتر از 7 نصیبش نشده و حداقل ساکنین آن طبقه را پیدا کند.
به ناگاه تعدادی آدم را میبیند که به سرعت به طرفش میآیند، با خود میگوید حداقل ای کاش مراسم معارفه و یا ورودی برگذار میشد بعد شکنجه ها آغاز می گشت. نیروها به سرعت او را بلند میکنند و با خود به همراه میبرند؛ وجدان به آن ها میگوید: "اولین تجربه ام چگونه خواهد بود؟" جوابی نمیشوند، دوباره میگوید "قرار است چرک مذاب را با خون در حلقم فرو ریزید و یا در استخر گدازه های آتش پرت شوم؟" همچنان صدایی نمیشوند. سکوت میکند، با خود فکر میکند که لابد قرار است شگفت زده شود، طولی نمیکشد که آن نیروها او را سوار ماشینی کرده و ماشین شروع به حرکت میکند؛ با خود میگوید درست است که مراسم استقبال نداشتم ولی باز حداقل خدا خیرشان دهد که این مسیر را قبول زحمت کردند ما را برسانند. دستش را به مسافری که در جلو نشسته بود میزند و میگوید: "جسارتا کجا می رویم؟" جلویی میگوید: "قربان، مکان امن ما توسط دشمنان شناسایی شده بود و توسط نیروهای هوایی آن ها با موشک های ممنوعه (همچون فحش های رکیک) مورد حمله قرار گرفت با توجه به استحکامات اتاق عملیاتی که شما در آن بودید خدا را شکر سالمید و در حال حرکت به سمت صدا و سیما هستیم." وجدان که دنیا انگار بر روی سرش خراب شده بود، خود را به باد انتقاد گرفت که "آخر این تشریفات مسخره را از کجایت در آوردی، مگر تو تامی شلبی سریال پیکی بلایندرز و یا هایزنبرگ سریال برکینگ بد هستی که انقدر قمپوز در کردی، مردک جاهل یه تیر میزدی و خلاص. همین رو میخواستی؟ حالا به شکر خوردن افتادی خوبه؟ یبارم که تونستی خودت رو راضی کنی که تموم کنی اونم اینجوری بشه؟!" در ادامه وجدان که آروم آروم به مثابه یک فرمانده ارتش شده بود و خاک را از روی نشان های رو شانه اش پاک کرده بود با صدایی جدی و بم گفت "چرا به صدا و سیما می رویم؟" آن طرف گفت، صدا و سیما آخرین سنگر ماست، باید با مردم صحبت کنید باید نشان دهید که هستید. وجدان مجددأ در فکر فرو رفت حالش خوب نبود، دلش رضا نبود اما حالا مامور شده بود، مامور امید مردم....
ساختمان صدا و سیما هم از حملات آن گروه تبهکار در امان نمانده بود و به دلیل عدم استحکام کافی، دیگر نیروها که از وجدان زود تر رسیده بودند در همان حیاط ساختمان دوربین و نور را مستقر کردند. وجدان به محض پیاده شدن از ماشین در روبروی دوربین قرار گرفت، کلاه خود را از سر برآورد و در زیربقل خود قرار داد. "ای مردم، عده ای هتاک و زورگو در حال غارت ما هستند، آنان فکر کرده اند ما با این حملات از هم میپاشیم، هرگز! این را در خواب نیز نخواهند دید. مردم وقت بیدار شدن است یا الان خود را درمیابیم و یا آینده ای برای خود نخواهیم دید. در مسیر آزادگی جان خود را بدهیم نه در راه بزدلی. من وجدان فرمانده کل قوا، اعلام بسیج عمومی میکنم، تا آخرین نفس برای این خاک برای این زندگی؛ به تمامی خطاکاران هم بشارت میدهم دوباره ببینید! حق و باطل را ببینید، تصمیم بگیرید که شکوهمندانه بمیرید."
نیروهای در حال فرار متوقف شدند، بسیار از متخاصمین سلاحشان را به سمت دیگری هدف گرفتند به نظر ورق در حال برگشتن است، شرایط دشوار است اما امید به پیروزی وجود دارد، به نظر مناطق اشغالی به آرامی در حال آزاد شدن هستند، مردم به استقبال ارتش میآیند. استیصال تشکیل جلسه فوق العاده میدهد، او به همراه نگرانی، دلسوزی و حرص شرایط جنگ را بررسی میکنند، شرایط مطلوب نیست به نظر ورق در حال برگشتن است. تصمیم میگیرند در مناطق مختلف سرزمین پنهان شوند و بر روی نقشه ی جدید برنامه ریزی کنند، این موضوع به توافق همگان می رسد. هر کدام از آن ها به نقطه ی دوری میرود، آنان که نا امید از پیروزی بودند تمامی شهر را به بمب ساعتی مجهز میکنند. وجدان که به نزدیکی شهر رسیده و از دور ساختمان های شهر را میبیند آرامشی به او دست میدهد اما مدتی طول نمیکشد که نور شدیدی باعث میشود وجدان چشم هایش را بببند و در ادامه موج انفجار باعث شد که ماشین نیز چپ کند. شهر با خاک یکسان شد، وجدان که از پایان زندگی خود ناامید شده بود میدانست که در اینجا نیز نباید نا امیدی را به چهره بیاورد، بلافاصله پیاده به سمت شهر حرکت کرد، اما مشکلی وجود داشت پای راستش به درستی حرکت نمیکرد دقیق تر میشود انگار که شل میزد هر چه جلو تر که میرفت درد را بیشتر احساس میکرد، به پای خود نگاه کرد....
فلزی بزرگی درون پای راستش نفوذ کرده بود و لحظه به لحظه به درد اضافه میکرد، راهی نداشت، چشمانش را بست و از دو دست خود کمک گرفت؛ پایش را محکم به زمین زد تا فلز را به بیرون هل دهد و با کمک دو دستش از جلو پا، فلز را بیرون بکشد. سر خود را به آسمان گرفت با تمام وجودش خالقش را صدا زد، اشک ریخت، اشک ریخت، اشک ریخت. کمربند را از کمرش باز کرد و محکم به پای راست خود بست تا خون ریزی را به حداقل برساند و مجددأ به سمت شهر حرکت کرد؛ شهر خرابه ای بیش نبود. سخت بود از کوچه ها عبور کردن از روی ساختمان ها و مخروبه ها گذشتن اما بالاخره به ساختمان نیمه خراب حاکمیت رسید. به بالاترین نقطه ای که میتوانست رفت، دست خود را قلاب کرد به یک ستون تا اندکی از فشار روی پای راستش بکاهد؛ دست دیگر خود را مشت کرد و بلند کرد و تکرار کرد "ما پیروزیم، ما پیروزیم، ما پیروزیم، مردم ما پیروزیم" وقت کم بود، بلافاصله مجلس عوام با حضور اکثر نمایندگان در همان ساختمان نیمه خراب تشکیل و شروع به بررسی شرایط کرد. تقسیم وظائف انجام شد؛ گروهی برنامه ریزی های بازسازی را شروع کردند، گروه دیگری تشکیل ارتش را در دستور کار قرار دادند؛ خوده وجدان نیز به همراه کارگروهی به نام کمیسیون روابط بین الملل مشغول بررسی خسارت های همسایه متحد خود شد. کمیسیون با اتفاق رای به این نتیجه رسید تنها راه رفع کدورت ها میان طرفین ارسال رسمی نامه عذرخواهی است ولاغیر؛ وجدان نیز از این موضوع استقبال کرد و نامه ای مفصل با شرح جزئیات برای همسایه متحد (و از نظرش رفیق) نوشت. نامه توسط رئیس کمیسیون قرائت شد و اعضا آن را به امضا رساندند در آخر نیز وجدان امضای خود را پای برگه نوشت "م.مهدی – 13 شعبان 1444 قمری" و نامه را ارسال کردند؛
وجدان به خوبی میداند حالش خوب نیست، رو به راه نیست و روز به روز بیش تر تحلیل میرود، میداند که خسته است و توانایی پایان دادن ندارد، میداند که استیصال و حرص و نگرانی و دیگر تبهکار ها در حال برنامه ریزی نقشه جدیدی هستند تا از پا در آید، میداند که در حال نابودی همین اندک باقیمانده هستند اما دیگر یارای غم دیگری را ندارد دیگر نمیتواند شاهد کدورتی باشد که مقصرش چهار تا ولنگار حرص و نگرانی و استیصال و .... باشند؛ وجدان میداند که شاید دیگر تقریبا عنان حکومت را از دست داده اما به هیچ وجه نمیخواهد بحران را به بیرون از حکومت سرایت دهد.
همکارم، وجدان را میبخشی؟