ویرگول
ورودثبت نام
Hesamam
Hesamam
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

کوسه برمی‌خیزد (مهندس پاندا یا دکتر کوسه 2)

هشدار: خواندن این داستان ممکن است زندگی شما را به فنا دهد



بعد از چهار ماه درس خوندن تو راهرو یهو دستگیره در کلاس تکون خورد و دکتر کوسه با عصبانیت خارج شد درحالی که داشت مخالفت میکرد و مهندس پاندا همراه شکوه (جلال کار داشت نیومد) اومد بیرون در حالی که به خودش افتخار میکرد دلیل می‌آورد.
آلفا که دید همه چی درست شده گفتن همه برگردن تو کلاس اما مشکل این بود که کلاس کلا بوی ماهی گرفته بود.
چند روز اوضاع به حالت غیرعادی خودش برگشت که یهو صدای باد اومد... 
متاسفانه پیبا شب گذشته شام لوبیا خورده بود
بعد از اون آلفا بیرون یه مکعباد(داداش بزرگه گردباد) دید که صدای خنده نانازی از توش درمیومد(همیشه که نباید خنده وحشتناک باشه)
یهو بالای اون مکعباد دکتر کوسه درحالی که با دستکش ها و لباسهای خفن سیاه وایساده بود بیرون اومد و شروع به پرواز کرد و هشت‌پاه های صورتی با صورت های خوجملشون بیرون اومدن
اون مکعباد همینطور دورتر و دورتر میشد تا یهو غیب شد.
اومدیم نشستیم تا رو لباش دارث ویدر کار کنیم که کل ساختمون مدرسه از وسط جر خورد(پوکید)
از تو اون شکاف گنده دکتر کوسه با همون لباسش و هشت پاها با خنده نانازشون اومدن بیرون
(حالا اینکه چطور اون لباسا رو سفارش داده بود بماند)  ما درحالی که داشتیم برای جنگ اماده میشدیم پنجره شکست و لوک اسکای واکر ازش بیرون اومد و با شمشیرش زد تو سینه دکتر کوسه اما به خاطر لباسش شوک فقط قلبشو وایسوند ولی نصف نشد
بعد رفت تو کار هشت پاه ها با داوشش ، جان ویک.
ماهم منتظر مرگ نموندیم و همراه تمام کسانی که تو مدرسه بودن جلوی اونارو گرفتیم.
این درحالی بود که ما ندیدیم ساختمون که درحال سقوط از دره بود باعث شد دکتر کوسه بیوفته تو لباس ویدر که با ترکیب چیز میزای تو کلاس و ناقص موندن لباس باعث شد اون قدرت بی پایانی بگیره و از شکل یه کوسه به شکل یه انسان با قدرت تمام ابرقهرمانان و افسانه ها شد با لباسی با بدنی که انگار کل بدنشو (حتی صورت نداشته‌ش) رو یه لباس سیاه خفن بپوشونه تا به خطرناکترین ویلن (شرور) این مجموعه داستان بشه 
ویلنی خطرناکی با نام خفنگ «کوسه‌وار)
اون با مرموزی تمام به سمت پل رفت و مهندس پاندا رو دیدا مرد و در کمال تعجب گفت: «حالا هم دلیلی داری؟»
و بعد در سه ثانیه کله مهندس پاندا رو تو دستش له کرد و بدنشو از پل پایین انداخت تا تو دره بیوفته.
بعد در حالی که پرواز میکرد اومد بالای مدرسه و با صدای بلند داد زد «پیروانم من ، جمع بشید» و همه هشت پاه ها با چشمانی که انگار هیپنوتیزم شده بودن به سمتش رفتن.
این درحالی بود که تمامی مدرسه حتی پرسنل(معلم ها و...) هم به سمتش میرفتن ولی کلاس ما و آلفا به غار مخفی توی کوه فرار کردیم و در امان مونده بودیم.
حالا از کل مدرسه یه نصف ساختمون خرابه مونده بود.... 


مدرسه نابغه ها ، نوشته محمد حسام سلیمانی.



خب ، مطمئنم اصلا انتظار اینو نداشتید?

دیروز پست نذاشته بودم خس میکنم گشادی کردم همش وجدانم میگه تو بهشون گفتی میزاری اما نذاشتی ??

دلیل خاصی نبود خودم دلم نخواست بزارم?

کل داستان پوکید نه؟?

غیر از اینه؟?☝?
غیر از اینه؟?☝?

اگه دوست داشتید و خوب استقبال شد پارت سوم هم میسازم???

هر هر هر?

اگه دوست داشتی لایک کن
نداشتی هم لایک کن
والا مگه دست توعه??

کامنت هم بزار بگو چند درصد از زندگی و انتظارات و کودکیت به فنا رفت؟?

چشم بسته هم بنویس کوسه وار ?

کلیک کن رو نوشته آبی?☝?

خب دیگه
بای بای?


پارت یک??

https://vrgl.ir/6gfMQ










داستانافسانهشروردارکپارت ۲
I miss you
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید