ویرگول
ورودثبت نام
محمد رضا
محمد رضا
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

سفر بزرگ

بسم الله الرحمن الرحیم

وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ
سوگند به قلم و آنچه می نویسند

داستان سفرنامه کربلا - قسمت اول
نویسنده: M.R.QOMNAM

عراق، سرزمینی تاریخی با فراز و نشیب های پی در پی دوران هاست. سرزمینی که از اول خلقت، سر او و بین النهرینش، میان جنگ طلبانی زمخت، دعوا بود. چه بسیار پیامبرانی که از جانب خدا مبعوث راهنمایی و نرم کردن زبری این قوم شدند و زبان لیّنشان، حریف کراهت اکثریت نشد و در این راه شهید شدند. به راستی که فرومایگی روح و غبار خاک خورده ی روی قلب، به این آسانی ها پاک نمی شود. هرچه پیشوا برای مردم آمد، آنها تن به پیروی ندادند. گویی قلبشان را در اسارت دل نهادند و از این اسارت راضی هستند. برای خودم هم همیشه سوال بوده که قلب پیش که اسیر باشد بهتر است؟
اسیر دل باشد و هوس های دلچسبش، یا در خدمت عقل باشد و پیرو روشنگری ظریفش؟
اصلا قلب فارغ از دل است یا غرق در فروق دل؟
همینطور داشتم به این سوالات فکر می کردم که چشمه ی خروشان ذهنم، در حال بارش فکری بیشتر و بیشتر شد.


آخرای فروردین بود. عطر و بوی شکوفه ها و گردهای گلان بهاری، آنقدر فضا را معنوی کرده بودند که کسی نمی توانست با عطسه نکردن، منکر گذر فروردین شود. شایعه ای شیرین و دلربا، فضای گفت و گوی مدرسه را پر کرده بود. گوش به گوش و دهان به دهان می پیچید. خبر از سفر بزرگی می داد. همینطور که اواخر فروردین سپری می شد، قوت صحت این شایعه، بیشتر می شد. بعد از اعلام مشاور پایه، موهومات شایعه، تبدیل به حقیقتی آشکار شد. کم کم داشت پسوند رویائی از انتهای سفر بزرگ، به حقیقی تغییر می کرد. سفری بزرگ به شهر عاشقان، دیار دلان، کربلای معلی...

اندر وصف عاشقان حسینی، وصف ها بسیار شنیدم و متن ها بسیار خوانده ام اما تلألو نور قلبشان را درک نمی کنم. احساس می کنم که این عاشقان آنقدر دم از حسین بن علی می زنند، تا خود حسینی شوند. و این حسینی شدن را غنیمت می شمارند و تا آخر عمر، حسرت حسینی دیگر را می کشند. نمی توان وصف عاشقان حسینی را بر زبان آورد و حرف از حسین علیه السلام نزد. حسین، آن عاشقی که با اراده ی خود، تمام هست و نیستش را در شعله ی عشقش سوزاند. با آنکه آن شعله ی سهمگین عشق، تمام حسین را سوزاند اما خاکستر آن، نوید طلوع ققنوسی سرخ رنگ را می داد. ققنوسی با پر های شکسته ی فطرس!

این سخنان را عقلم با لطافت برای قلبم بازگو می کند تا او را عاشق حسین کند اما امان از دلم! دلی که حالش بی ثبات در امواج خروشان هیجانات و احساسات است و به دنبال جزیره ای برای سکون و ثبات می گردد.

حوالی نیمه ی اردیبهشت بود. تب و تاب آزمون ها در حال شعله گرفتن بودند. بعضی از افرادی که شناسنامه عکس دار نداشتند، هراسان و با عجله به دنبال عکسدار کردن شناسنامه بودند. بعضی هم که گذرنامه داشتند، بیخیال از هیاهوی اطراف، مشغول مطالعه ی خود می شدند. من با خیالی راحت به مطالعه ی خودم می پرداختم. هم قصد سفر نداشتم و هم گذرنامه دار نبودم. منتهی یک شناسنامه ی عکس دار داشتم و در همان ایام از بیشتر افراد در رسیدن به حرم ها جلوتر بودم. خانواده شرایط مالی مناسبی نداشتند. به همین دلیل کلا قید سفر را زده بودم. بعد از اینکه مدرسه متوجه کم کاری من در زمینه ی پیگیری خروج از کشور شد، حاج آقای مدرسه من را صدا زد و به دفتر خودش دعوت کرد.

- سلام حسین آقا
- سلام علیکم حاج آقا
- آقاجون! اگر کم کاری کنی، از سفر جا می مونی ها!
- بله حاج آقا متوجه هستم. ولی من نمی تونم به این سفر بیام.
- چرا پسرم؟
ذره ای مِن مِن کردم و ادامه دادم:
- حاج آقا! از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون! خانواده وضعیت مناسبی نداره. برای همین هم ترجیح می دم بار هزینه ی سفر رو به دوش خانواده تحمیل نکنم.
- حسین آقا! شما حالا به خانواده بگو، ان شاء الله قسمتت میشه.
چَشمی با نارضایتی گفتم و از اتاقش خارج شدم.

وقتی قضیه ی سفر را با خانواده مطرح کردم، مادرم از دستم عصبانی شد. از این ناراحت بود که چرا تا به حال سخنش را پیش نکشیده بودم. مادرم مرا از جمع خانواده کنار زد. سعی کرد عصبانیتش را پنهان کند. با دو دست مهربانش دست راستم را گرفت و گفت:
- حسین جان! عزیزم! اگر امام حسین تو رو بطلبه و تو نری، به خودت ظلم کردی! سرمایه ی حقیقی، سرمایه ایست که در راه ائمه خرج شود. من با کمال میل طلا هایم را می فروشم و خرج سفرتو می دم.
با جدیت تمام قبول نکردم. به غیرتم بر خورده بود. مادرم شروع کرد به حرف زدن و دل داری دادن من. از ارزش های این سفر بزرگ سخن می گفت. در آخر، مادرم با آن زبان شیرینش من را قانع کرد که این پول را بپذیرم. در آخر، من با چشمانی بغض آلود گفتم:
- مادرجان حتما جبران می کنم...
مادرم لبخند ملیحی زد و گفت:
- فقط برایمان دعا کن!


با در نظر گرفتن وقفه ی خود، خواهانه ی من، دوستانم در گرفتن گذرنامه پیش دستی کرده بودند. بعد از ثبت گذرنامه، هرچه صبر کردیم، نیامد که نیامد. به نظر می رسید بخاطر اقدام دیرهنگام من، لجش گرفته بود و خود را به دست ما نمی رساند. هرچه منتظر می ماندیم، نیامدنش اضطراب ما را بیشتر و بیشتر می کرد. فقط یک هفته تا حرکت کاروان مانده بود. مادرم یک یا علی گفت و پیگیر تاخیر خوردنش شد. طفلکی خیلی برای راهی کردنم زحمت کشید. از این لطایف مادرانه، خیلی معذب می شدم ولی در عین این حال، لذت هم می بردم.

دلم می خواهد اظهار ناملایمتی هم بکنم نسبت به ساز و کار تحویل گذرنامه. هرطور که بود، گذرنامه چهار روز قبل از حرکت کاروان به دستم رسید و امیدوارانه، شروع به جمع کردن وسایلم کردم.


پیچیده بوی یاس و اقاقی و نسترن  فصل گلاب گیری گلهای فاطمه ست  ...
پیچیده بوی یاس و اقاقی و نسترن فصل گلاب گیری گلهای فاطمه ست ...



التماس دعا...


امام حسینسفرنامهداستانمحرمسفر
ای فرزند آدم! همه تورا برای خودشان می خواهند و من تورا برای خودت می خواهم؛ پس از من مگذر (حدیث قدسی)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید