بسم الله الرحمن الرحیم
وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ
سوگند به قلم و آنچه می نویسند
داستان خود نوشت قدیمی تک قسمتی
نویسنده: M.R.QOMNAM
توجه: ایده ی اصلی داستان برای خودم نیست.
مرضیه که در حال پاک کردن اشک هایش، داخل ماشین نشسته بود رو به علیرضا کرد و گفت: به نظرت اگر ما دیروز می فهمیدیم که این اتفاق افتاده، بهتر نبود؟ چرا بابا مرتضی ازمون پنهان کرد؟
علیرضا که در دل، ناراضیتی از اتفاق دیشب نداشت و ظاهری اندوهگین و بهت زده داشت درحالی که داشت پشت ماشین آقا مرتضی، با ماشین حرکت می کرد گفت: اگر دیروز می فهمیدیم که کلا برناممون بهم می خورد. خیلی ها صدمه می دیدن. بیشترین صدمه هم به من می رسید...
مرضیه در حالی که کمی خجالت کشیده بود، به فکر فرو رفت...
بیست و چهار ساعت قبل، اتاق سی سی یو:
پدر آقا مرتضی درحالی که به صورت دراز کشیده روی تخت سی سی یو است و لوله های مختلفی داخل حلقش است، با صدایی ضعیف به آقا مرتضی می گوید: مرتضی جان! اگر اتفاقی افتاد، نمی خواهم برنامه ی امشب کنسل بشه. تقصیر اون دوتا جوون چیه؟ بعد سرفه ی شدیدی کرد و به خواب رفت.
آقا مرتضی که شوکه شده بود، قطره ی اشکی از صورتش به زمین چکید و به پدرش گفت: رضایت خدا در رضایت پدر نهفته، حتما پدرجان. نمی گذارم که برنامه ی امشب که موجب خوشنودی شما و خداست، عقب بیافته. بعد خودش را جمع و جور کرد و با گفتن «اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون» اتاق را ترک کرد و به سمت پرستار رفت و گفت: اگر امکانش هستش پدرم تا فردا صبح در سی سی یو بماند.
پرستار که سرش شلوغ بود و روپوشی سفید بر تن داشت گفت: چشم حتما. فقط در مبحث هزینه...
جمله اش تمام نشده بود که آقا مرتضی گفت: نگران هزینه ها نباشید. همش را پرداخت می کنم.
این را گفت و از بیمارستان (ائمه ی اطهار) خارج شد.
قبل از اینکه به خانه برسد، کنار یک ویتامینه سرا که از قضا خیلی هم شلوغ بود، توقف کرد که با خوردن بستنی ای شیرین، بغض خودش را فرو ببرد و چهره اش را خندان به نظر برساند. وقتی که شروع به خوردن بستنی کرد ناگهان پسر بچه ای که در حال دود کردن اسپند بود و سر و رویش کثیف بود به شیشه ی ماشین زد و از آقا مرتضی طلب پول کرد. آقا مرتضی که دلش به رحم آمده بود پسرک را به داخل ماشین دعوت کرد و یک بستنی او را مهمان کرد و میزان قابل توجهی پول به پسرک داد و گفت: عمو جان میشه برای من دعا کنی؟
پسرک که نمی دانست دعا کردن چیست و چگونه باید انجام دهد، با دهنی پر از بستی به آقا مرتضی گفت: عامو. چلپ، چلپ. دعا کردن چه شکلیه؟
آقا مرتضی که خنده اش گرفته بود، با لبانی خندان به پسرک گفت: فقط بگو خدایا! به عموم کمک کن.
بعد از اینکه پسرک رفت آقا مرتضی روبه آسمان کرد و خدارا بابت نعمت ها و کمک های آشکار و نهانش سپاس گفت.
وقتی که به خانه ی بی بی معصومه رسیدند، بی بی با اینکه ناراحت و اندوهگین بود و توان بلند شدن نداشت، آمد و از آنها پذیرایی کرد و گفت خوشحالم که وفات حاجی موجب بهم خوردن برنامه ی شما نشد. از پسرم هم خیلی راضیم که تونست وصیت حاجی رو خوب اجرا کنه.
جمله ی بی بی تمام نشده بود که مرضیه گریه اش گرفت و مادربزرگش را در آغوش گرفت و در حالی که گریه می کرد و حال خوبی نداشت با ناله و صدای بلند گفت: دوست داشتم باباجون هم می بود و توی مراسم ما شرکت می کرد. اون عروسی هیچ بزرگی نداشت.
بغض علیرضا هم ترکید و همسرش را از پشت، نوازش کرد.
بی بی که درحال کنترل خودش بود خطاب به مرضیه گفت: شاید به عدد سنم از مرتضی بیشتر باشه ولی حقیقتا مرتضی دیشب بزرگتری کرد. من ازش خیلی راضیم. ان شاء الله خدا هم ازش راضی باشه.
در آغوش بی بی خیالم آسوده و از دنیا فارغ بودم. داشتم در بغل بی بی گریه می کردم که بابا مرتضی ماشین را پارک کرد و با لباس سیاهی که آغشته از خاک قبر باباجون بود، وارد خانه ی بی بی شد. قبل از اینکه فکر کند آمد و مثل همیشه سریع پیشانی و دست بی بی را بوس کرد و گفت: بی بی جان شرمنده دیشب قضیه رو به شما نگفتم.
بی بی که مثل همیشه از تواضع و خداترسی پسرش، قند در دلش آب می شد به بابا مرتضی گفت: پسرم دیشب سنگ تمام گذاشتی. برای چه عذر خواهی می کنی. سپس بابا هم کنار من بی بی را به آغوش کشید.
نفهمیدم بابا مرتضی به مرضیه چی گفت ولی هرچه بود، در مورد من بود. چون بعد از اتمام حرف بابا مرتضی، مرضیه خانوم با رضایت مندی به من نگاه کرد و اشک در داخل چشمانش، برق زد و لحظه ای غم از دست دادن پدربزرگش را فراموش کرد.
وقتی به خانه رسیدم و خانه را ناآماده برای مراسم امشب دیدم، برق از سرم پرید و از کنار بادکنک ها و ریسمان های چراغ و صندلی های نامرتب، خودم را به زهرا خانوم رساندم و با لحنی منطقی گفتم: عزیز من! من فقط دوساعت خونه نبودم. چجوری تونستین یک خونه ی نسبتا تمیز رو به این روز در بیارین؟
زهرا خانوم در حالی که داشت حیاطو آب و جارو می کرد گفت: خانه ی نامرتب نیمه آماده بهتر از خانه ی تمیزیه که آماده نیست. پس آقا مرتضی اینقدر گلگی نکن و این آب و جارو رو از من بگیر.
وقتی که جارو را از زهرا خانوم گرفتم بلند شد و چادر گلداری که به کمرش بسته بود را محکم کرد و به سمت آشپزخانه برای رسیدگی به غذاها رفت.
تا به خودم آمدم دیدم یک حیاط به وسعت دریا را باید آب و جارو کنم. همین را زیر لب گفتم که دختر دانشمند خونه، فاطمه خانوم با حاضر جوابی از پشت پنجره داد زد: پدر عزیزم! فقط دویست و پنجاه هفت متر که اینقدر ناراحتی نداره. یک دقیقه شما صبر کنید که من با چایی و کشمش خدمت شما برسم، آب و جارو را خودم می کنم.
بعدش در پنجره را با احتیاط بست و سریع رفت که چادر به سر کند. با لبخند رفتم و روی تخت انتهای حیاط نشستم. در همین حین تلفنم زنگ خورد. آبجی زینبم بود. برداشتم و سلام و احوال پرسی کردم. بدون اینکه ماجرای پدر یادم باشد. سلام کرد و گفت: داداش، چه خبر از بابا. می تونه توی مراسم امشب شرکت کنه؟
بلافاصله به خودم آمدم و به زینب گفتم: بابا الان خیلی بهتره ولی متاسفانه نمی تونه توی مراسم شرکت کنه. به همه سلام رسوند و اظهار خرسندی کرد.
آبجی زینب که اول یخورده نگران شد و بعد آرام شد گفت: داداش از مرضیه جان چه خبر؟ هنوز آقا دوماد نیاوردتش؟...
داشتم با علیرضا دنبال یک لباس خوب می گشتم. خیاط محله مریض شده بود و نمی تونست سفارش قبول کنه. پیدا کردن لباس عروسی که هم خوشگل باشه و هم خیلی تجمّلی نباشه ای که در حین حال پوشیده باشه، سخت بود. ولی من و علیرضا تسلیم نشدیم و داشتیم دنبال لباس می گشتیم. داشتیم از خیابون های شلوغ بازار رد می شدیم که بابا مرتضی زنگ زد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: مرضیه خانوم کجائید؟ کارتون با آقا علیرضا تموم نشد؟
به بابا گفتم: باباجون تازه اول کاریم.
بابا خنده ای کرد و گفت: ان شاء الله به پای همدیگر پیر شید.
منم از خندیدن بابا خوشحال شدم و گفتم: قربونت برم! ما حدود سه ساعت دیگه کار داریم.
پدرم کمی سکوت کرد و گفت: مرضیه خانوم! شما از امشب به بعد دیگه باید قربون آقا علیرضا بری تا من.
خداحافظی کردیم و من زیر چشمی آقا علیرضا رو میدیدم و با خجالت به حرف بابام فکر می کردم.
ساعت حوالی هفت شب یک روز پاییزی بود. هوا خنک بود و به سردی میل می کرد. بالاخره تونستیم با همه ی زحمت ها، خانه را آماده پذیرایی از مهمان های مراسم بکنیم. حیاط مان بسیار زیبا شده بود. از یکسو چراغ ها، از سوی دیگر بادکنک ها و از سوی دیگر طیف رنگی برگ ها. خداروشکر تا الان نگذاشتم که کسی خبر وفات بابا را بفهمد. هم خوشحال و هم ناراحت هستم. اما خداروشکر به لطف خدا که به من پنجاه سال عمر داد، در طی سال ها و مخصوصا ده سال اخیر، تونستم بیماری سرطان بابا رو هضم کنم و خودم را برای لحظه ی وفاتش آماده تر کنم. معمولا کسانی که از طریق سرطان به رحمت خدا می روند، آرام آرام ضعیف و ناتوان می شوند. مثلا اگر یک کوه سرطان بگیرد، در عرض ده سال به اندازه ی تنه ی درختی لاغر و ناتوان می شود. هر روز از این ده سال، داشتم خودم را آماده ی این لحظه می کردم ولی درآمیختگی این لحظه با عروسی دختر بزرگم، اذیتم می کند. حرف مردم برایم ارزشی ندارد ولی امیدوارم که مراسم امشب به خوبی و خوشی برگزار شود و مشکلی پیش نیاید. این هم خواسته ی من است و هم خواسته ی پدرم. نمی گویم که ناراحت نیستم ولی سعی در کنترل خود و خوشحال نشان دادن خودم دارم. امیدورام اول از همه خدا، سپس امام زمان (ارواحنا له الفدا) و بعد از آن، پدرم کمکم کنند تا بتوانم این شب را به خوبی و خوشی به اتمام برسانم. داشتم اینها را به خودم می گفتم که زنگ در خورد. اولین مهمان مان، آبجی زینب بود. البته او خودش صاحبخانه است. به محمد باقر گفتم که برو در را باز کن. عمه جانت آمده است. تا کلمه ی عمه را شنید، مثل فشنگی که از تفنگ رها می شود، دوید و به سمت در رفت.
کیلی کوشحال شده بودم. عمه ژون اومده بود. او همیشه دشت پُل به کانه ی ما می اومد و من هم دوشت داشتم اولین نَفَلی باشم که کولاکی های عمه ژون لو بُکولَم. شلیع لَفتَم که دل لو باژ کنم. اینقدل عَژَله داشتم که نفهمیدم پام به کژا گیل کلد و پلت شدم لوی ژمین و گِلِه کلدم. پام اوک شده بود. داشتم گِلِه می کلدم که آبژی فاطمه شنید و اومد بَگَلَم کَلد. دَل حالی که بَقل آبژی فاطمه بودم، لَفتیم و دَل لو باژ کَلدیم.
محمد باقر خیلی سنگین شده بود و کمرم داشت از سه ناحیه می شکست. در رو که باز کردم، هم عمه جون اومده بود و هم بی بی معصومه. محمد باقر رو انداختم روی یک دستم و با اونیکی، دست دادم و سلام و احوال پرسی کردم. عمه که فهمیده بود محمد باقر رو دستم سنگینی می کنه، اونو از من گرفت و وسایلش را به من داد تا دست و صورت محمد باقر رو بشوره و زخمش رو پانسمان کنه.
دوست داشتم قبل از شروع شدن مراسم، یه سری به بابا بزنم و حالشو بپرسم. بعد از اینکه به محمد باقر رسیدگی کردم، رفت و به داداش هم گفتم. داداش با متانت و خونسردی کامل به من گفت: میری که چی؟ از اینجا تا بیمارستان نزدیک یک ساعت راهه. ترافیک رو هم در نظر بگیریم میشه یک ساعت و نیم. یک ربع هم بخواهی پیش بابا بمونی، ده و نیم میرسی اینجا که یا سر شامیم و یا مراسم تموم شده. به نظر من اینک بابا توی مراسم شرکت نمی کنه کافیه. حالا تو هم نباشی مرضیه خیلی ناراحت میشه.
یخورده فکر کردم و دیدم راست میگه. مرضیه چه گناهی کرده. به هرحال من عمه اش هستم و باید در نبود موقت پدربزرگش، حسابی براش جبران کنم. به داداش تأییدی دادم و رفتم توی آشپزخونه که به زهرا خانوم کمک کنم.
دیروز بابا و آقا علیرضا، غیر مستقیم به من فهموندن که دوست ندارن خیلی آرایش بکنم. قبل از اینکه بابا و علیرضا به من بگن، خودمم اصلا دوست نداشتم خیلی آرایش بکنم. دوست داشتم ظاهر مذهبی حفظ بشه و با چادر طرح دار سفیدم، و یک لباس خوب و پوشیده، توی مراسم شرکت کنم. همونطور که در آرایشگاه منتظر بودم، آرایشگر اومد و گفت: آقا دوماد از راه رسید عروس خانوم. دل تو دلم نبود. آروم که داشتم از پله میرفتم پایین، خدا خدا می کردم که مراسم امشب به خوبی و خوشی تموم بشه. درسته که اضطراب داشتم ولی بیشتر از اون خوشحال بودم. به پله ی آخر که رسیدم دیدم علیرضا کنار ماشین وایساده و داره برام دست تکان میده. اون هم همونطور که قول داده بود، ظاهرش را آراسته کرده بود ولی از تجمل خبری نبود. با اینکه هرچقدر که پول می خواستیم داشتیم، ولی هم خانواده ی ما و هم خانواده ی آقا علیرضا، از بریز و بپاش و اسراف و تجمل گرایی، گریزان بودیم. سوار ماشین شدیم و به سمت خانه ی ما حرکت کردیم. با اینکه جواب سوالم را میدانستم، ولی از علیرضا پرسیدم: چرا من؟ توی دانشکده خیلی ها بودن که درسشون از من بهتر بود. و تو هم که همیشه رتبه یک دانشکده بودی و همه ی اساتید دوستت داشتند. چرا بین این همه گزینه ی جورواجور اومدی سراغ من؟
سرخ و سفید شدم تا تونستم این سوالو ازش بپرسم. آقا علیرضا خیلی جواب قشنگ و دلنشینی داد و گفت: اکثر دخترهای دانشکده، ارزش خودشونو نمی دونستن و با کم حجابی به خودشون بی احترامی می کردن، حالا وقتی کسی خودش، به خودش که باارزش ترین فرد در نظرش هست، بی احترامی می کنه، توقع داری به مثل منی، با احترام برخورد کنه؟
بعدش ادامه داد: این اولین دلیل من بود. و هرروز که بیشتر باهات آشنا می شدم، به دلیل هام اضافه می شد.
وقتی جمله ی آخرش رو تموم کرد، لپام بی اراده سرخ شد و لبخند ملیحی روی صورتم شکل گرفت. وقتی که به سر کوچه رسیدیم، نور چراغانی ها توجهمان را جلب کرد. چند نفری به استقبال ما آمدن. رفته رفته جمعیت استقبال کننده آنقدر زیاد شد که من پدرم را گم کردم و فقط بقیه ی فامیل رو می دیدم. وقتی که پیاده شدیم، جمعیت کِل می کشید و تبریک می گفت. همراه جمعیت رفتیم و با آقا علیرضا روی صندلی های مخصوص در اتاق نشستیم. هرکسی کادویی می داد. از همه تشکر کردیم و برای صرف شام، وارد حیاط شدیم. بعد از شام، من و آقا علیرضا که قبل تر نیت کرده بودیم بعد از مراسم عروسی بریم جمکران، رفتیم و سوار ماشین شدیم. بعضی ها تا قبل از عوارضی اتوبان تهران قم، دنبال ماشین ما می آمدند و بوق می زدند. آقا علیرضا روبه من کرد و گفت: تو شهر بوق نزدم چون شب بود و مردم اذیت می شدند. وقتی وارد اتوبان تهران قم بشیم، حتما از خجالتت در میام.
سپس لبخندی زد و عینکش را به من داد تا برایش تمیز کنم. وقتی رسیدیم جمکران، تا داشتم از ماشین پیاده می شدم، دیدم بابام هم اومد کنار ما پارک کرد. گفتم: عه باباجان شما هم دنبال ما اومدید؟ آرام خندیدم و ادامه دادم: تازه دو ساعته که منو ندیدید. اینقدر زود دلتان برام تنگ شد؟
پدرم پاسخ داد: من برای همراهی شما نیامدم. خودم اومدم یخورده درد و دل کنم.
با آقا علیرضا رفتیم و داخل شدیم. بعد از نماز مخصوص، درحالی که با چادر سفید عروسی داشتم تسبیح می گفتم، علیرضا گفت: نخواستم جلوی باباجون بگم. ولی فکر کنم چیزی شده. وقتی که داشتیم وارد خانه می شدیم، من به باباجون گفتم که جای پدرش خالی نباشد، بعد یخورده بهت زده شد و تشکر کرد. الان هم آمده است جمکران و می خواهد درد و دل کند. ممکنه ...
نگذاشتم حرفش را تمام کند و به او گفتم: آقاجون حدود ده سال سرطان داشت، معلومه که اسمش جلوی بابام بیاد یخورده ناراحت بشه. چون عین ده سال رو باباجون داشت از آقاجون مراقبت می کرد. به ذهنت بد راه نده!
ما زودتر از باباجون پاشدیم و به سمت تهران حرکت کردیم.
فردا صبح بعد از نماز صبح،باباجون پیامی در واتساپ برای کل خاندان به اشتراک گذاشت:
اذا اصابتهم مصیبه قالو انا لله و انا الیه راجعون
حاج محمد خداداد، بعد از تحمل ده سال بیماری سرطان، دیروز صبح دار فانی را ودا گفت ...