ویرگول
ورودثبت نام
M.jan
M.janدختر کوچولویی که آرزو داشت یه روزی نویسنده و نقاش بشه🥰
M.jan
M.jan
خواندن ۸ دقیقه·۲۱ ساعت پیش

داستان سحر آرام؛ قسمت ۶

رمان سحر آرام:

فصل ششم:

_ زود باش بلند شو دختر، دیر شده باید بریم

_هوممم؟؟؟ بذار بخوابم، ولم کننن

_ پاشو عجله کن، حرفم رو دوباره تکرار نمیکنم

لای چشم هام رو باز کردم و اوههه جادوگر چه شیک کرده

_ خوشگل کردی، جایی میخوای بری؟

_سانیا اسحاقی بلند شو و تا ۱۰ دقیقه دیگه آماده شده پایین باش

_کجا؟

جادوگر در رو پشت سرش بست و رفت.

خب وا، تو که منو اسیری آوردی، جای فرار که برام نذاشتی، حداقل توضیح بده ببینم

با غرولند از جا بلند شدم و رفتم که آماده بشم

یه لباس آبی با شلوار لی، شال سفید و یه کیف سفید با کیف پول سانیا اسحاقی و یه آرایش محو معمولی، تاداااا

از پله ها پایین رفتم ، قل چماق همونجای دیروزی بود:

_ سلام عرض شد

_....

_ صبح بخیر

_.....

_احیانا شب تا صبح همینجا وایساده بودی؟

_.....

_ ساعت ۵ صبحه، صبحونه خوردی؟

_......

_ کری؟

_ سانیا اسحاقی!

_ خب من آمادم خانوم نسبتا محترم، بریم صبحانه بخوریم

_ بعدا میخوری راه بیفت

_ نمیشه گششنمهههه

_گفتم راه بیفت

قل چماق صداشو صاف کرد که مثلا اگه حرف گوش نکنم قراره وارد عمل بشه

راه افتادم و سوار ماشین شدم. جادوگر با آرامش نشسته بود و قل چماق رانندگی میکرد.

رو به روی آرایشگاه بزرگی وایسادیم و جادوگر همراه من وارد آرایشگاه شد.

خانوم آرایشگر من رو به سمت یه اتاق مجزا برد.

قرار بود موهام رو درست کنه ، کارش حدودا ۲ ساعت و نیم طول کشید، قرار شد یه استراحت کوتاه داشته باشم تا یه چیزی بخورم.

آرایشگر که از اتاق بیرون رفت، جلدی پریدم و از در پشتی آرایشگاه بیرون رفتم

_ عاخیییش آزااادییییی، دیگه وقتشه برم خونه که حسابی خسته و گرسنم

....

قدم گذاشتم توی خیابون هایی که چیزی ازش نمیدونستم ، اصلا نمیدونم کجا هستم، از هر آدمی میدیدم سوال می‌پرسیدم که اینجا کجاست و چجوری باید مترو پیدا کنم؟؟؟

آنقدر راه رفتم و خودم رو بالا و پایین کشوندم تا اخر مترو رو پیدا کردم..

سوار قطار شدم و این بار ۴ چشمی ایستگاه ها رو دنبال میکردم.

از مترو که پیاده شدم توی ذهنم برنامه چیدم که خب اول از همه چی بگم تا به صلابه کشیده نشم. چجوری کارهام رو توجیه کنم؟ و باید از الان خودم رو برای سرزنش های احتمالی آماده کنم.

قدم قدم که به خونه نزدیک میشدم، یه حس عجیبی بهم دست می‌داد. رسیدم جلوی در خونه. نفس عمیقی کشیدم و زنگ در رو زدم. امروز روز تعطیله، همه خونه هستند پس احتمال‌ اینکه ثمین ازم دفاع کنه هست.

چندین بار زنگ زدم ولی کسی در رو باز نکرد.

_ کاری داری؟

عه این اکرم خانومه، همسایه پایینیمون

_ سلام خوب هستین؟ خانواده آرام نیستند؟

_ نه خیر بالاخره تصمیم گرفتند یه هوایی تازه کنند و از اینجا رفتند. شما؟

_ چه هوایی؟ بدون دخترشون؟

_ بیچاره خانوم آرام‌ ، بعد اینکه دخترش رو از دست داد خیلی پیر شد.

_ یعنی چی؟ برای ثمین اتفاقی افتاده؟؟

_شما از دوستانشون هستین؟؟ چجوری دخترش رو میشناسی ولی خبر از فوت سحر نداری؟

_ چی؟؟ سحر منم بابا چی میگی؟

_ برو خانوم خجالت بکش، این خانواده داغداره

_ نه من واقعا سحرم

_هعی عجب مردم آزار هایی پیدا میشن

اکرم خانوم غر غر میکرد و زیر لب به من فحش میداد تا اینکه اخر رفت و در رو محکم بست.

آخه یعنی چی؟ چجوری من رو فوت کردم در حالیکه الان اینجام؟؟؟

روی پله های ورودی منتظر برگشتن خانوادم نشستم ...

_تو که هنوز اینجایی

_عه، گفتم که من سحرم، منتظرم برگردن

_بلند شو میخوام برم سر راه نشستی

بلند شدم، پشتم رو تکوندم و گفتم:

_ شما نمیدونین کی برمیگردن؟ من باید حتما ببینمشون

_نه خیر نمیدونم، رفتن سفر ، تازه هم رفتند پس طول میکشه تا برگردن، حالا دیگه برو و مزاحم نشو

_میشه من بهشون زنگ بزنم؟

_ خب بزن از من چرا میپرسی؟

_عاخه موبایل ندارم، میشه شما... لطف کنین و...

_ نه خیر نمیشه ، برو تا زنگ نزدم پلیس

_عاخه پلیس چرا؟ آروم باش اکرم خانوم منکه غریبه نیستم

_خدا مرگت بده، اسم من رو از کجا میدونی؟؟ ادم های بی چشم و رو مثل تو زیادن سعی نکن کلاهبرداری کنی، چون شبیه سحری دلیل نمیشه بخوای ازشون اخاذی کنی

_اخاذی چی؟؟ آخه خب اگه واقعی باشم چی؟؟

_ برو رد کارت، اای داااد، ااای هواااار، ااای دزززززد

_باشه باشه رفتم ..... رفتم دیگه

شالمو کشیدم جلو و تا سر کوچه دویدم، چشمام پر اشک شده بود، یعنی چی؟؟ دو هفته ای من رو کشتن رفت؟؟ مگه اونها جنازمو دیدن؟؟ اای خداااا

هوای خنک به تنم رعشه انداخت.. حالا چیکار کنم؟ کجا برم؟ رفتم سمت ایستگاه اتوبوس، کیف پول سانیا رو درآوردم و نگاه کردم.

کارت ملی، گواهینامه، کارت ماشین، کارت سوخت، کارت مترو، ۲۰ تومن پول ، عکس های سه در چهار خودش و سام ، دست کشیدم روی عکسش و گفتم: سانیا ، تو کجایی؟ چرا زودتر به هوش نمیای؟؟

https://t.me/saharstoryy

با خودم خلوت کرده بودم که یهو یه غولتشن قهوه ای جلوم زد رو ترمز.

جیییغ صدا داد و یه در راننده باز شد.

قل چماق بود.. چشمام گرد شد گفتم:

_ تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟

با عصبانیت بهم نگاه کرد و ابرو کج کرد، تند و سنگین

_خیل خب باز حداقل تو من رو پیدا کردی

کیف پول رو گذاشتم توی کیفم، اشکامو پاک کردم و بلند شدم، سوار ماشین که شدم اون هم نشست.

من سمت شاگرد بودم، خیلی حالم گرفته بود پس شروع کردم به حرف زدن:

_ شده همیشه یه چیزی رو بخوای ولی وقتی اتفاق میفته به خودت میگی چه احمقی بودم؟ من همیشه میخواستم مامانم بهم گیر نده، تو کارام دخالت نکنه، ولم کنه به حال خودم... حالا منم به حال خودم... مثل یه تیکه آشغال که دور انداخته شده، کسی دیگه دنبال من نمیگرده...

_...

سرم رو گذاشتم روی شیشه و چشمام رو بستم

.

.

.

بووووقققق

_ یاابالفضللللل، چیشده؟؟؟؟

_اهم

یه نگاهی به دور و برم انداختم

_ اها رسیدیم؟ تو مگه لالی؟؟؟ زهرم ترکید

از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل آرایشگاه

_کجا بودی عروس خانوم؟؟ الان ۳ ساعته که نیستی، اگه تا الان آرایشگاه بودی دیگه کارت تموم شده بود، پس کی میخوای بری آتلیه؟؟ زودباش برو تو اتاق سمت راستی، عجله کن

حدودا ۳ ساعت توی آرایشگاه بودم، کارشون که تموم شد جادوگر لباس عروس رو آورد.

_به اندازه کافی وقت تلف کردی، حالا دیگه عجله کن، نیم ساعت دیگه جلوی در باش

.

جادوگر مسخره، خانواده من فکر میکنند من مردم، هیچکس دنبال من نمیگرده، داری به زور من رو به یه لاشی شوهر میدی اونوقت یه کم نمیتونی مهربون باشی؟؟؟ چیششش

از جام بلند شدم، موهای شینیون شده بالای سر، فرق کج با فر عروسکی، نگین های درخشان لای موهام و تور بلندی که از زیر شینیون روی زمین می‌کشید.

بعد نظاره دقیق جمال و جبروتم زیر ذره بین رفتم سمت لباس عروس، بلندش کردم و سعی کردم بپوشمش. دکلته از بالا ، دامن ماهی از پایین.. یه جوری سفت و چسبون بود که فقط میتونستم پامو یه میلی متر تکون بدم، عملا نمیشد باهاش راه رفت. یه نگاهی توی آینه انداختم، قسمت شکم لباس دو تا ناحیه رو فقط تور کار کرده بودند.

_ وا ، این لباسه چرا ترکش خورده؟ دو تا مثلثی یادشون رفته بدوزن ، این دیگه چه مدلشه؟ همینجوریش تنگ و چسبون هست، نصف بالایی رو هم که نداره وسطشم که ترکش خورده، رسما از پارچه لباس زدن، دزدی مدل جدیده؟؟

در اتاق رو باز کردم و گفتم: من آمادم، شنلی چیزی اگه بهم بدین دیگه میام بیرون

جادوگر گفت: شنل؟؟ تور به این بلندی رو شنل خراب میکنه، نمیخواد

_ینی چی نمیخواد این لباسه تنگ و بی ریخت که هست وسطشم ترکش داره من روم نمیشه با این بیام بیرون

_دخترم؟

یه نگاهی به سر تا پام کرد و ادامه داد:

_نمیخوای کفشتو عوض کنی؟

جادوگر لبخند مسخره ای زد و از توی اتاق یه جفت کفش فوق پاشنه بلند بیرون آورد و انداخت جلوی پام.

گفتم: حتما شوخیت گرفته؟ اگه سوار این برج ایفل بشم که تالاپی میخورم زمین. چجوری باید با این راه برم؟؟؟

_ماشین روشنه، بیشتر از این مجبورم نکن صبر کنم

_عاخه....

جادوگر رفت و من موندم و این دو تا برج ایفل. دستم رو گرفتم به دیوار و سعی کردم سوار کفشام بشم. پام رفت تو کفشا ولی اگه ازم بخوای یک قدم راه برم قطعا با مغز میخورم زمین

یه دستم رو گرفتم به دیوار، با اون یکی دستم دامنم رو کشیدم بالا و یواش یواش رفتم سمت در.

_سوار شو ، عجله کن

_ بهم نگو عجله کن، تازه دارم یاد میگیرم با اینها چجوری راه برم...

با هزار بدبختی خودم رو رسوندم به ماشین ، دو طرف تورم رو کشیدم جلوم و دستام رو گذاشتم روی دو تا ترکش ها

ماشین آتیش کرد و ما به محضر رسیدیم

از ماشین پیاده شدم، از وقت ناهار گذشته بود و حسابی گشنم بود. با سلام صلوات و با سرعت یه لاک پشت پیر قدم برمی‌داشتم که مبادا کله پا شم. بالاخره نشستم روی صندلی

هیچکس توی دفتر محضر نبود. ‌با خودم گفتم: عاخیششش خداروشکر میتونم یه کم در آرامش باشم

پامو بلند کردم که کفش رو واسه یه مدت هم که شده دربیارم. پام پوکیدددد

تا کفش پای راستم رو کندم، در اتاق باز شد.

_چیکار میکنی؟

سام بود.

_ عه تویی، ترسیدم بابا، یه در بزن لااقل

_بپوش بابا، دارن میان بقیه

وااای چراااا؟ میخواستم یه کم نفس تازه کنم. آه

کفشو دوباره پوشیدم و پام رو گذاشتم روی زمین، دامنم رو مرتب کردم و تور رو کشیدم جلوم. هر کدوم از دست هام رو گذاشتم روی یه ترکش و مرتب و منظم نشستم.

در اتاق باز شد، آقای اسحاقی و جادوگر وارد شدند، پشت سرشون هم عاقد و دفتردار اومدند، یه خانوم و اقاق مسن هم وارد شدند.

_ سلام عروس گلم

جادوگر گفت: سلام آقای سپهری، سلام خانوم تالش خوش اومدین. بفرمایین

https://t.me/saharstoryy

سام رو به روم وایساده بود که آخرین نفر وارد اتاق شد..

یه مرد قد بلند با موهای مشکی و خوش بر و رو وارد شد، آروم سلام داد و یه گوشه نشست.

با ورودش قیافه سام رفت تو هم، غلط نکنم داماد بود.

_خوش اومدی پسرم، خب آقا سهیل هم تشریف اورد، لطفا شروع کنیم دیگه

جادوگر کبکش خروس میخونه.

نگاهم رو از جادوگر گرفتم و به عاقد دوختم، و مراسم شروع شد

.

.

.

امضا زدن که تموم شد همه دست زدند و از اتاق بیرون رفتند. حالا من موندم و آقا داماد

_خیلی لفتش نده، تو ماشین منتظر میمونم

با من بود؟؟؟ مگه من عروسش نیستم؟؟؟ چرا انقدر سرد برخورد کرد؟؟

دامنم رو کشیدم بالا و به سمت در حرکت کردم

به سمت در ورودی که میرفتم، جادوگر نزدیکم شد و دستم رو گرفت، آروم آروم کمکم کرد تا بیرون بیام، ماشین مشکی داماد جلوی در بود. جادوگر گفت:

_ توی تالار میبینیمتون، شما فعلا برین عکس هاتون رو بگیرین.

سوار ماشین شدم، جادوگر رفت، ماشین حرکت کرد...

https://t.me/saharstoryy

کیف پولجشن عروسی
۰
۰
M.jan
M.jan
دختر کوچولویی که آرزو داشت یه روزی نویسنده و نقاش بشه🥰
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید