من همیشه مسافر بودهام. از همان پنج شش سالگی که میتوانستم اتفاقات را در ذهنم حلاجی کنم در سفر بودم. و بعدتر در همین سفرها بود که فهمیدم آدمی میتواند وطنی غیر از زادگاهش داشته باشد. بعد از آن همیشه به دنبال آن وطن میگشتم. جایی در پستوهای ذهنم داشتم که باید پیدایش میکردم و امواج متلاطم وجودم را به ساحلش میرساندم و بالاخره آرام میگرفتم.
مبهمترین موقعیتم در مواجهه با مفهوم وطن درست زمانی بود که کسی برای گشودن باب آشنایی بیشتر سوالپیچم میکرد و یکراست میرفت سراغ اصل ماجرا! «تو اهل کجایی؟» برای اهل جایی بودن باید آنجا را وطن خودم میدانستم. و وقتی هنوز دربارهی وطن حقیقیام با خودم به صلح نرسیده بودم، صحبت دربارهی آن هم بیفایده بود.
راستش نمیدانستم چرا اهلیت تا این اندازه مهم است. چرا همهی ما جایی در زندگیمان از آن برای دستهبندی کردن آدمها استفاده میکنیم. و اصلا چه توفیری دارد که من اهل کجای این سرزمین و جغرافیا هستم. همیشه دلم میخواست در جواب همین سوال «اهل کجایی؟» بگویم: «من اهل مهربانیام! تو خودت اهل کجایی؟» که البته گاهی هم با لحنی طنز و سرخوشانه بیانش میکردم و طرف مقابل هم لبخندی تحویلم میداد و بحث خودبهخود منحرف میشد. گاهی هم نمیتوانستم این سوال را بیجواب بگذارم و این بار با طرح معمایی فکر طرف مقابل را درگیر میکردم. مثلا میگفتم: «من اهل شهر یاقوتهای سرخم.» تا طرف بیاید با یک حساب سرانگشتی بفهمد منظور از یاقوت آن سنگ گرانقیمت نیست و اصلا کجای این سرزمین یاقوتهای سرخش معروف است، نفسی از سر آسودگی میکشیدم و محل را ترک میکردم.
جایی خوانده بودم اگر حالمان در جغرافیایی که هستیم خوب نیست و دائم دنبال گمشدهای هستیم و آشفتهایم به این خاطر است که به آن جغرافیا تعلق نداریم و در آنجا غریبهایم. و من سخت به این گزاره معتقد بودم. زمانی که به سن قانونی رسیدم باز هم سودای یافتن جایی برای آرام گرفتن را در سر داشتم. برای ساختن آیندهی دلخواهم بالاخره از آن جغرافیایی که مرا دچار تکرار و روزمرگی کرده بود جدا شدم. درست دو سال بعد از آن جدایی وطنم را پیدا کردم. یک شب در میان هجوم افکار و احساسات گوناگون وقتی وسط پذیرایی خانهای که خودم بعد از ماهها گشتن پیدایش کرده بودم نشسته بودم و خستگی اثاثکشی را با یک لیوان چای داغ درمیکردم، وطنم را پیدا کردم. قلب من در جغرافیایی دور از زادگاهم آرام گرفته بود. در شهری که مرا چند قدم به اهداف و خواستههایم نزدیک کرده بود. از همان شب بود که دلم خواست آنجا را وطن صدا کنم. وطن من جایی است که قبلا روزها در آن زندگی نکردهام، در آنجا از مادر متولد نشدهام و حتی عزیزانم هم در آن زندگی نمیکنند. وطنم شهری است که در آن دوباره از نو متولد شدم. جایی که من را به من شناساند و کاری کرد که حتی در اوج ناامیدی و درماندگی هم به کوچهپسکوچهها و شلوغی خیابانهایش پناه میبرم.