ویرگول
ورودثبت نام
محدثه جوادی
محدثه جوادی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

خرابه‌های باشکوه


صدای استاد را به سختی از بلندگوی لپ‌تاپ قدیمی‌ام می‌شنیدم و سعی داشتم حلاجی کنم و ببینم چه می‌گوید که یک قسمت را بلندتر از باقی حرف‌هایش به زبان آورد: «تو معماری چیزی هست به نام خرابه‌های باشکوه. یعنی یک بنا رو طوری باشکوه بسازی که اگر روزی ویران شد، باز هم نشونه‌ای‌ برای شکوه و عظمت اولیه‌اش باشه. درست مثل بازمانده‌های تخت جمشید.»

من که باز هم حرف‌های استاد را واضح نمی‌شنیدم، باقی کلاس حواسم پرت خرابه‌های باشکوه زندگی‌م بود. چیزهایی که در جوانی ساخته بودم و بعد خودم یا دیگری ویرانش کرده بودیم. راستش هرچقدر فکر کردم دیدم سالهای جوانی من به جای خرابه، پر از سازه‌های دست نخورده‌ای بود که باید ویران می‌شدند اما هیچوقت شهامت ویران کردنشان را نداشتم.

من آدم روابط و کارهای نصفه نیمه بودم. همیشه برای به دست آوردن و ساختن روابط انسانی درست و اصولی، تلاش می‌کردم و اگر روزی آن رابطه به بن‌بست می‌رسید باز هم صراحت و شجاعت تمام کردنش را نداشتم. فکر می‌کردم همیشه باید راهی برای برگشت باقی بگذارم، اینطور می‌شد که به چیزی که ساخته بودم دست نمی‌زدم و اجازه نمی‌دادم خدشه‌ای به شکوه و عظمت خیالی رابطه‌مان وارد شود و با این کار پرونده‌ی آدم‌ها و روابط‌م به جای مختومه شدن، به یک بایگانی بزرگ منتقل می‌شد تا در ماه‌ها یا حتی سال‌های دیگری، دوباره از بایگانی در بیایند و دستی به سر و گوش‌شان بکشم و خودم را به دردسر بیندازم. جوانی برای من با همین سازه‌های دست نخورده معنا پیدا می‌کرد. یک روز که به سراغ یکی از همین پرونده‌های باز زندگی‌م رفته بودم، جوری گیر افتادم که بعد از آن دیگر در بایگانی‌م را تخته کردم. درست یکسال قبل از کنکور ارشد بود که پرونده‌ی یکی از همین آدهای نصفه‌نیمه را بیرون آوردم، گرد و خاکش را تکاندم و سعی داشتم که دنباله‌ی رابطه‌ی خوب دیرینه‌مان را بگیرم و تجربیات دلنشین گذشته را باز هم کنارش تکرار کنم. اما بدترین قسمت داستان این بود که طرف مقابلم هم یکی بود درست شبیه خودم و من اینجای ماجرا را پیشبینی نکرده بودم! این را وقتی فهمیدم که یکسال تمام من را در جایی بین زمین و هوا معلق نگه داشته بود. روزی نزدیک‌تر از رگ گردن بود و روزی دورتر از خیال و رویا. وقتی نتایج کنکور اعلام شد و با فاصله‌ی فقط دو نفر از آخرین قبولی، راه برگشتن به دانشگاهِ خودم برایم مسدود شد، ناکامی و شکست را با بندبند وجودم احساس کردم و پذیرفتم. فردای همان روز خودم با دست‌های خودم چیزی که ساخته بودم را برای همیشه ویران کردم. یکسال وقت داشتم تا برای برگشتن به دانشگاه خودم را به آب و آتش بزنم. اما وقفه‌ی به وجود آمده کاری کرد که تمام بهانه‌ها را کنار بگذارم و حداقل با خودم صادق باشم. سالها بود که به بهانه‌ی درس و تحقیق و نداشتن وقت کافی، خودم را محروم کرده بودم از انجام کارها و یادگیری مهارت‌هایی که برایم لازم و ضروری بودند و حالا این انحراف کوچک از مسیر اصلی، به من فرصت تجربه‌ی مسیر تازه‌ای را داده بود. مسیری که جای ناکجا آباد، مرا به رویاهایم ‌رساند.

کلاس که تمام شد،با خودم فکر کردم همیشه انقدر خوش‌شانس نخواهیم بود که با اشتباهات‌مان رستگار شویم و گاهی ممکن است تلاش برای نگه داشتن عظمت و شکوه چیزی که ساخته‌ایم،خیلی گران‌تر از زمان و انرژی‌ای که صرف ساختنش کرده‌ایم در بیاید.

جوانیناداستانتجربهدر ستایش جوانیجستار
کارشناس ارشد زبان و ادبيات فارسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید