ویرگول
ورودثبت نام
مهدی شعبانی
مهدی شعبانی
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

هنر جنگ دانشگاه سوهانک ﴿مهمانی لاله ها

به نام خدا

● هنر جنگ دانشگاه سوهانک

● نویسنده: مهدی شعبانی دانشجو رشته ادبیات نمایشی دانشگاه آزاد تهران مرکز.

● مدرس: اقای علی اکبر حسنوند

● داستان کوتاه

○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○

﴿مرتضی﴾

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، عملیات لو رفته بود و بچه ها داشتن یکی یکی زیر آتیش تانک های عراقی شهید میشدن .

باید یه کاری میکردم اما، چی؟

از یه طرف نه مهمات کار آمد برای درگیری با تانک ها داشتیم.

نه راهی برای عقب نشینی.

<حاج مرتضی برنامــــــــــــــه چیه، چی کار باید کنیم، درخواست نیروی پشتیبانی چی شد؟ اگه تا فردا صبح مهمات نرسه فک نکنم بتونیم خط نگه داریم!>

چطور میتونستم بهشون بگم..!، چطور میتونستم بهشون بگم که نه از مهمات خبری نه از نیروی کمکی.؛

وقتی که بالاخره سرم بلند کردم و مستقیم به چشمای علی که توشون خون افتاده بود نگاه کردم، برای یه لحظه دلم لرزید.

چشم هاش پر بود از نگرانی از نگرانی برای کسایی که اگه این خط میشکست، با بی رحمی سلاخی میشدن.

پر بود از استرس.

نه باید یه کاری میکردم، الان و توی این لحظه اگه من تسلیم میشدم.

خط بدون شک در هم میشکست.

<حاجــــــــــی صدامو میشنوی>

با فریادی که علی کشید، به خودم آمدم و بعد از کشیدن چند تا نفس عمیق با قاطعیت گفتم.

به آنتن بیسیم ترکش خورده و نمیتونیم با پشت خط ارتباط بگیریم.

ولی خط نباید بشکنه..، اگه بتونیم تا فردا شب خط نگه داریم.

طبق برنامه، نیروی های تازه نفس خودشون میرسونن.

پس تا اون موقع باید هر طور شده خط نگه داریم.

<با چی حاجی، با گلوله های کلاش که نمیشه تانک منهدم کرد..!>

اره تو راست میگی ولی با نارنجک میشه.

<با نارنجک دستی...!!؟>

اره اگه بتونیم حتی یه دونه از تانک ها هم منهدم کنیم باعث میشه که بقیه دیگه جلوتر از این نیان یا اگه هم جلوشون نگرفت، حداقلش اینه که با سرعت کمتری پیشروی می کنن.

<حاج مرتضی..!>

وقت نداریم علی، دیگه زمانی تا رسیدن تانک ها به کانال نمونده.

برو بین بچه ها هر چی نارنجک براشون مونده بگیر بیار.

و بگو5 نفر داوطلب واسه بهشتی شدن میخوایم.

فقط خیلی طولش نده، اگه دیر بجنبیم دیگه امیدی به نگه داشتن خط نمیمونه.

<چشم حاجی الان میرم>

[ چند دقیقه بعد]

<سر جمع 12 تا دونه نارجنک از بین بچه ها جمع شد حاجی>

﴿حاج مرتضی﴾

لنگه کفش کهنه ای هم در بیابان نعمت است.

12 زیاد هم هست.

*اصلا فکرشم نمیکردم که وضع اینقدر خراب باشه، ولی اگه بشه به 30متری تانک ها برسیم حداقل از خط آتش شون در امان میمونیم *

خب اگه کسی پیشنهادی داره بگه یا خودم ایده که توی ذهنمه بگم.

............

کسی نیست بین برادرها؟!

خب پس خوب گوش کنید چون دیگه زمانی برامون نمونده باید سریع بگم و سریعتر اجراع کنیمش.

برادرها خوب گوش کنید، واسه این گفتم بیاید که بهتون بگم.

بیسیم از کار افتاده و نمیتونم درخواست نیرو و مهمات کنیم.

و طبق برنامه قبلی فردا شب نیروی جایگزین برای تعویض شیفت میاد.

باید خط نگه داریم، اگه از ما بگذرند کار حاج کاظمُ بچه هاش تمومه، قیچی میشن.

و عملیات، شروع نشده، شکست میخوره.

﴿حاج مرتضی﴾

*وقتی حرف هام تموم شد یه نگاه کلی به بچه ها انداختم، در آخر گفتم*

به هر کدو متون2تا نارنجک میدم و نقشه اینه که تا میتونیم به تانک ها نزدیک بشیم و با انداختن نارنجک توی لوله تانک ، منهدم کنیم مشون.

کار خطرناکی، اگه هنوز هم داوطلب هستید بسم الله.

﴿علی﴾

*حاجی چی داشت میگفت، نزدیک شدن به اون تانک ها عملا غیر ممکن بود، حتی به 100متری شون هم نمی رسیم ، بچه ها که دو دل شده بودن با سردرگمی به هم یه نگاهی انداختن و بعد یکیشون یه قدم جلو گذاشت و2تا نارنجک های که حاج مرتضی توی توی دست هاش نگه داشته بود گرفت و سر جاش برگشت، بقیه هم پشت سرش یکی یکی جلو رفتن و نارنجک هاشون گرفتن.

حالا هر 5نفر نارنجک به دست منتظر بودن تا حاج مرتضی دستور حرکت بده.

وقتی حاج مرتضی بعد از چند ثانیه، نگاهشُ از بچه ها برداشت و به من دوخت.

برای یه لحظه استرس گرفتم،انگار که چشماش داشتن خداحافظی می کردن.*

حاج مرتضی: علی بچه ها اول به خدا دوم به خدا سوم به خدا و در آخر به تو میسپرم.

﴿علی﴾

*اینقدر شوکه شده بودم که زبونم برای یه لحظه بند آمده ، حاج مرتضی میخواست چی کار کنه..!؟*

حاج مرتضی نگو که میخوایی خودتم بری..!؟

*حاج مرتضی با اخمی که وقتی میخواست خودشو جدی نشون بده روی صورتش میافتاد، نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:

حاج مرتضی : چطور میتونم بچه های گردان به عملیاتی بفرستم که میدونم آخرش شهید شدنه، بعد این افتخار از خودم سلب کنم..!؟

*میدونستم این جوری میگه که ساده به نظر بیاد، میخواست خودشم بره که 5 نفر دیگه خودشون نبازن.*

﴿حاج مرتضی ﴾

وقتی اخم کردم و با علی حرف میزدم همین جور چشمام دنبال ماه بود.

اونو وقتی پیدا کردم که خودشو پشت یه ابر بزرگ و تیره پنهان کرده بود.

حرف زدنم با علی تموم کردم بعد با یه بسم الله گفتن شروع کردم.

به هر کدوم از 5نفر یه مسیر با دستم نشون دادم.

بعد گفتم بریم بچه ها که قراره دشت روبرومون از نور آتیش گرفتن تانک ها نورانی بشه.

꧁ دو روز بعد ꧂

﴿علی﴾

2روز از شهید شدن حاج مرتضی و 5نفر از بچه ها میگذشت.

اون شب اون 6نفر غیر ممکن ی، ممکن کردن که تا حالا سابقه نداشت.

اون شب اونا با 12 تا نارنجک تونستن 4 تا از تانک های عراقی منهدم کنن.

و کاری کنن که تانک ها از پیشروی کردن دست بکشن.

فردا شبش هم نیروی های جایگزین رسیدن و گردان 100نفری ما که حالا به 40نفر کاهش پیدا کرده بود داشت به پشت خط مقدم خوزستان برمی گشت ، اونم بدون فرمانده اش.

پایان


دفاع مقدسداستان کوتاهحاج مرتضیجنگ دانشگاه سوهانکهنر جنگ دانشگاه
دانشجوی رشته ادبیات نمایشی. #نویسنده رمان تخیلی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید