به دیوار تکیه داد. با موهای پریشون ِ مشکی که شونه های لختش رو می پوشوند.
چند دقیقه یا شاید هم یک ساعتی می شد که اونجا ایستاده بود و با یک دستش که بازوی دست دیگرش رو نوازش می داد زل زده بود به بیرون یا شاید هم به بازتاب چهره خودش در پنجره و فکر می کرد و نمی کرد.
بی هدف به رفت آمد ماشین ها و آدم ها نگاه می کرد. گاهی هم به چهره خودش.
چهره ای که ازش هیچچیزی معلوم نبود.
با خودش گفت مگه چیزی باید معلوم باشه؟
پوزخندی می زنه، به اتاقش نگاه می کنه؛
اتاق سفید خاکستری
با تخت و میز کوچیک سفید که وسط اتاق قرار داشت
هنوز پتو خاکستری رنگش نامرتب روی تخت بود که نشون می داد مدت زیادی نبود که بیدار شده.
به یاد میاره؛ خوابی با آسمون سیاه که سعی می کرد نورهای نارنجی رنگ خورشید رو در خودش غرق کنه، هوایی که دلگیر و خفه بودنش به شدت در شهر تحمیل شده بود و مردمی که به ظاهر زنده بودن اما چهره هایی خسته و مغموم داشتن
از خواب بیدار می شه. پتو خاکستری رنگش رو که بیشتر بغل کرده بود رو کنار میزنه، از پایین تخت تاپ سفید رنگش رو می پوشه، چراغ خواب کوچیک صورتی خاکستری اش رو روشن می کنه و به سمت پنجره می ره....
بر می گرده و دوباره به پنجره زل می زنه.
اینبار به آسمون، به آبی خوش رنگش که سیاهی و کبودی هم باهاش تلفیق شده بود و خبر می داد که احتمال گریستن ش بسیاره.
پایین تر میاد و به آدم های تو پیاده رو نگاه می کنه، از پسری با کاپشن پفکی سبز رنگ که می دوید،
دختر بچه ای با موهای بور ِ سرتقی که از زیر کلاه صورتی رنگش بیرون زده بود و کنار مادرش راه میرفت
تا جوانی که موتورش رو داشت هول می داد
وَ وَ وَ وَ....
به این فکر کرد واقعا بیرون این اتاق بین اون آدم ها، زیر سقف آبی آسمون ِ کبود ، آیا هوا واقعا دلگیر و خفه است؟ آیا واقعا چهره ها خستن از تظاهر؟ آیا...؟؟
سرما به تنش لرز می ندازه و تنش مور مور میشه...
به سمت میز کنار تخت میره، کشو رو باز می کنه و دفتر یادداشتی رو بیرون میاره. به سمت شومینه میره و همونطوری که میشینه صفحه ای رو باز می کنه و می نویسه:
در این هوای خفگان گرفته
با مردمانی با نقاب تظاهر
با بدن هایی کوفته از درد
و روحی مرده
واقعا
من
اینجا
چیکار
می کنم؟!
.............
پاییز سال 1398
#ادامه_دارد_شاید
#قسمت_اول