تلفن رو که قطع کردم، گوشیمو روی میز گزاشتم و فقط به آینه زل زدم، قلبم تند تند میزد. بالاخره بعد از 2 سال تلاش آقای احمدی قبول کرده بود که دوستش که انتشارات داره رو راضی کنه برای اینکه بیاد و کتاب جدیدمو بخونه. یعنی اگه از کتابم خوشش بیا واقعا کتابمو چاپ میکنه بعدشم که چاپ شد از حق تالیف یه عالمه پول گیرم میاد بعدشم پولمو میزارم روی پول خونه که یه خونه بزرگتر بگیریم. با بقیشم کیسمو آپدیت میکنم که یجوری قارقار نکنه که از صدای دسته ی کلاغای مهجر و پیست هلی کوپتر رانی و صدای داد زدنای اصغر اقا، همسایمون باهم بلندتره. اگه قبول کرد همین امشب همه ی اهل منزلو پیتزا مهمون میکنم.
انگارم قراره چقدر پول بگیرم. اصلا معلوم نیست دوست اقای احمدی کارمو قبوال کنه، وای خود اقای احمدی خوشش اومده بود و میگفت پتانسیلشو داری. هرچی نباشه یه نویسنه و استاد ادبیات دیگه ازم تعریف کرده. پس چی.
همینطور که توی دلم قند اب میشد و توی بدنم مهمونی بود یهو یه چیزی خورد به کمر. منم یَک داد بلندی از ته لوزالمعدم زدم که اصغر اقا ممکن بود بود بهم بخاطرش مدال بده. پشت سرمو نگا کردم دیدم مامانم با دامن گل گلیش با ملاقه پشتم وایساده. مامانم با اخم تک ابرویی معروف غضبناکش بهم نگاه کرد و گفت: مگه صد بار بهت نگفتم وقتی هندزفری توی گوشته یه گوششو بزار بیرون که صدات کنم بفهمی یا نه؟؟؟!!! منم با اینکه کمرم هنوز داشت میسوخت صاف وایستادم و گفتم: دقیق بخوام بگم صدو سی و چهار بار گفتید. مامانمم که سعی میکرد خندشو قایم کنه بهم گفت: مگه من با تو شوخی دارم بچه! پاشو برو برای ناهار نون سنگک بخر آبگوشت بار گزاشتم بابات با نون سنگگ دوست داره. منم با حالتی که انگار دیگه ارادم دست خودمه و دیگه به حرف هیچ احدی گوش نمیدم گفتم: مادر.... من دیگه یک نویسنده ی افتخار امیز این کشورم. این طرز برخورد با یک سرمایه ی ملی نیست. من باید یه خدمتکار داشته باشم تا برام نون بخره نه اینکه خودم برم.
مامانم ملاقشو گرفت بالا و با لحن تهدید آمیزی گفت: حالا یه کتاب برای ما نوشتی، کوه که نکندی. بعدشم با یدونه کتاب نوشتن میخوای خدمتکار بگیری بچهه جون!!! پاشو برو نون برای ناهار بگیر زیادیم ادا در نیار.
منو میگی، یجوری به احساسات عین برگ گلم برخورد سعی کردم ادای بغض کردن الکی دربیارم، با لب و لونچ آویزون گفتم: مامان خیلی بدی! بهم بلخولد اصن من قهلم!!
مامانمم نه گذاشت نه برداشت گفت: اصلن مهم نیست که قهری یا هر چی. برو 2 تا نون بگیر بعدش هر غلطی خواستی بکن. به من چه اصن...
منم که میدونستم مامانم اینو میگه با یه خنده ی ریز کردمو گفتم چشم میرم میخرم.
لباسامو مرتب کردم، سویتشرتمم پوشیدم چون اگه نمیپوشیدم یخ میزدم. تازه وسطای مهر بود ولی هوا عین چی سرد شده بود. یجوری که مجبور بودم تو خونه هم 2 تا جوراب بپوشم، 2 تاااااا
ازتوی شلبوار بیرونم کیف پولم رو در اوردم. 13 و پونصد داشتم برای 3 تا نون بس بود. اومدم سمت در درو که باز کردم دیدم خواهرم، رها داره کیلید میندازه توی در. بهش گفتم: خوش اومدی همشیره. کوه با رفیقات خوش گذشت؟؟؟ رها خندید و جواب داد: اره جات خالی 2 تا ایستگاه رفتیم بعدش دیگه از نفس افتادیم و برگشتیم. همه هم بهت سلام رسوندن. انگار هنوز هموم محمد 7 8 ساله ای که دیدن. منم گفتم علیک سلاممو بهشون برسون. بهشونم بگو حالا مثلا الان 15 سالمه ها، شدم قد غول. جزئییات ماموریتتم بعدا برام ایمیل کن من باید برم نون بخرم و از در بیرون رفتم و رها هم با چشم غره اما به یه نیشخند درو بست. بیرون هوای خیلی خوبی بود، البته با 2لا لباس و 2 تاااا جوراب. رفتم که نونو بگیرم یه خانوم پیری جلوم بود. توی اون کیف کوچیکش دنبال یچیزی میگشت. تنور نون هم تا چند دیقه دیگه اماده میشد. خانم پیری که جلوم بود بهگ گفت: پسرجون بیا ببین این چند تومنه من چشم نمیبینم. توی دستش 10 هزار تومنی بود. گفتم حاج خانوم این 10 تومنه. خانوم پیره یهو به کیفش زد به شکمم که احساس کردم بجای اون خانوم یه فیتنس کار حرفه ای زده بهم و گفت: من توی کیفم یه 50 تومنی داشتم چرا الان 10 تومنه. منم یه ژست دفاع از مناطق حساسم گرفتم و گفتم: حتما اقتصاد مملکت خیلی بهش ضربه خورده با پهباد اومدن پنجاهییه شما رو با یه 10 تومنی عوض کردن برای همین الان اقتصاد ما الان از آلمانم بهتره. یهو صدای خندهی شاطر جون بلند شد گفت: پسرجون خوب گفتی. حاج خانوم شما دیروز با تراولت از اینجا نون خریدی بعدشم رفتی مغازه بقل. تقصیر این اقا پسر نیست که خودت خرید کردی. خانوم پیره یجوری چهرش رفت تو هم که یادش بیاد انگار برای اولین بار لیمو ترش خورد بعدش یطوری که انگار جواب چرایی خلقت رو فهمیده گفت: اهان اونو میگی مادر اره دیروز خرید کردم یادم نبود. جوون ببخشیدا. منم که هنوز دلم از اون ضربه ی نهایی جان سینا درد میکرد گفتم: نه نه این چه حرفیه حالا خوب شد که سوءتفاهما حل شد بعد نونمو از شاطر جون گرفتم و همراه جوونم دویدم سمت خونه. باید سریع ناهار میخوردم که سریعتر برم سر محل قرار که بلکن توی زندگیط ما هم یه فرجی بشه و نویسنده بشیم.