داستان اول
گوسفند نباش، بز باش
شخصی تعریف میکرد روزی در کنار استاد سرگرم انجام کارها بودم که یهو استاد سرش رو از میزش اورد بالا و گفت فلانی، تو زندگیت گوسفند نباش، بز باش.
گفتم وات! یعنی چی استاد چی داری میگی؟ گوسفند نباش بز باش چیه؟!
گفت تا حالا گوسفندها رو موقع چریدن دیدی؟ گوسفندا همهشون پشت سر هم میرن چرا، هر جایی که اون چند تا گوسفند اولی برن بقیه هم دنبالشون راه میفتن و میرن، ولی بز اینجوری نیست. بزها سرشونو بالا میگیرن، هرکدومشون یه درختی، یا یه جای پرعلفی رو انتخاب میکنن و میرن تو مسیر خودشون. اینجوری نباشه که هرجا گله رفت تو هم چشم بسته بری.
داستان دوم
میدونی اجداد ما چطور بوفالو شکار میکردن؟
بوفالوها چشماشون بغل سرشون داره برای همین دید خیلی زیادی از جلو ندارن، ولی اطراف رو خیلی خوب می بینن. روشی که اجداد ما به کار میبردن این بود که گله ی بوفالوها رو هدایت میکردن به سمت یه پرتگاه، وقتی چند تا بوفالوی اول به سمتی حرکت می کنن، چون بوفالوهای دیگه دید خوبی ندارن، ترجیح میدن پشت سر این بوفالو اولی ها حرکت کنن و بهشون اعتماد کنن. وقتی بوفالوهای ردیف جلو متوجه پرتگاه میشن و میخوان وایستن، بوفالوهای عقبی همچنان دارن به مسیر غلطشون ادامه میدن و بالاخره یه بوفالو رو هل میدن ته دره. وقتی هم که اولین بوفالو افتاد بقیه فکر میکنن راه همینه و پشت سرش همه میرن ته دره.
نتیجه گیری من از این دو تا داستان....
گاهی وقتا اعتماد به جمع منجر به پرت شدن به ته دره میشه. گاهی وقتها آدمهای زرنگ از این خصلت گوسفندوار آدما استفاده میکنن تا خودشون منفعت ببرن. مثلا آدمایی رو میبینیم که یه سرمایهی بزرگ رو میارن روی یه چیزی که ارزش و آینده ای نداره و نقش همون بوفالوی ردیف اول رو بازی میکنن، ولی با این تفاوت که نزدیک پرتگاه خودشون رو کنار میکشن در حالی که بقیه ی آدما به خاطر اعتماد به خرد جمعی هنوز دارن اون راه اشتباه رو میرن! مثل کاری که ایلان ماسک برای معرفی دوج کوین کرد، مثل تب خرید سهام های فضایی بورس و ....، استفاده از این رفتار آدم ها یکی از روش های شرطبندی تو مسابقات اسب دوانی بوده، جایی که یه نفر روی یه اسب ضعیف که احتمال بردنش کم بوده پول خوبی رو شرط میبسته و بقیه که تابلوی شرط بندی ها رو میدیدن با اعتماد به این شرط، روی همون اسب شرط میبستن و اینجوری بود که خرد جمعی بقیه ی کسانی رو که میخواستن شرط ببندن رو به سمت اسب ضعیف می کشوند، حالا نفر اول میتونست پولش رو خارج کنه و روی اسب خوب شرط ببنده و بووومممم چه شرطبندی خوبی!!!
میگن اگه یه کوه طلا وسط میدون شهر بذارن و هیچکس به سمتش نره تا از اون کوه طلا مقداری رو برداره، آدمهای بعدی هم به تقلید از رفتار آدمهای اولی، سمت طلاها نمیرن، ولی اگه یه صخره ی خطرناک وجود داشته باشه و دو نفر از یه گروه شروع به بالا رفتن از صخره کنن، کم کم بقیه تیم هم پشت سرشون شروع به بالا رفتن میکنن، بدون اینکه خطر پرت شدن براشون بزرگ جلوه کنه.
منبع:
مقداری داستان شخصی، مقداری «رادیو بهره وری»، مقداری کتاب «تاثیر»