بخش اول : جامعه نمیتونه آدم های بدون اسم رو قبول کنه.
در این دنیا ، هرچیزی و هر شخصی نامی دارد.
ما انسان ها انگار نمیتوانیم بدون نام گذاری یک چیز ، از آن بگذریم. باور نمیکنید؟
احساسات نام دارند، پدیده های مختلف نام دارند ، اشیا نام دارند ، گیاه ها نام دارند ، خود انسان ها نیز نام دارند.
اما اگر به شما بگویم در این کره ی خاکی ، پسر کوچکی زندگی میکرد که هیچ نامی نداشت چه؟
پسرک کسی را نداشت. روزگاری بود که او هم خانه و خانواده ای داشت. و احتمالا شناسنامه ای هم داشت.
شاید برای بچه های به سن او ، شناسنامه اهمیت چندانی نداشت، خیلی از بچه های همسن و سال او حتی از وجود چیزی به نام شناسنامه خبر نداشتند.
اما پسرک روزش را با آرزوی شناسنامه در سرش شب میکرد. شناسنامه ای که در لا به لای صفحاتش ، نام او قرار داشت.
اینکه چه اتفاقی برای این پسر افتاده بود ، داستان دیگریست. شاید بعد ها داستان آن را هم تعریف کردم اما الان ، بیایید تمرکزمان را روی زمان حال بگذاریم.
اگر روزی قدمتان به زمیرا رسید ، حتما سری به تنها پل این شهر بزنید. (البته اگر بشود اسمش را شهر گذاشت.)
همانطور که گفتم ، این پل تنها پل زمیرا بود. پایه های این پل به قدری قطور بودند که اگر درونشان با سیمان پر نشده بود ، میتوانستی از آن به عنوان اتاق استفاده کنی ، و این دقیقا اتفاقی بود که افتاده بود.
زیر پل ، دقیقا روی سومین پایه ی پل ، میتوانید در کوچکی را ببینید. با تابلویی که روی آن نوشته شده :
خانه ی مسکونی. لطفا وارد نشوید.
اگر در را باز میکردی ، اتاقی کوچک میدیدی ، کف آن اتاق قالی کهنه ای از جنس خز بود. در گوشه ی سمت چپش ، مجموعه ای از بالشت ها را میدیدی که روتختی چهل رنگی بر روی آن ها قرار داشت و کنار آنها نیز قفسه چوبی کوچکی پر شده با کتاب میدیدی.
هیچکس نمیدانست آن سوراخ چگونه ایجاد شده است و داستان پشت آن چیست. فقط من میدانم. اما باز هم ، قرار نیست داستانش را بگویم. حداقل ، الان وقتش نیست.
اما چیزی که همه میدانستند این بود که پسری بی نام در آنجا زندگی میکرد. بله. همان پسر بی نامی که قبلا درباره اش صحبت کردیم.
وقتی پدر مادرش را از دست داد ، او را به پرورشگاه بردند. هیچکس نمیدانست نام او چیست. خانه ی آنها کامل آتش گرفته بود و احتمالا شناسنامه پسرک نیز در آن آتش سوزی سوخته بود. این که پسرک زنده مانده بود ، خودش یک معجزه بود.
پس با تمام اینها ، پرورشگاه برای او نامی انتخاب کرد، چون انسان ها نمیتوانند چیزی که بی نام باشد را تحمل کنند.
آنها او را آنتونی صدا میزدند.
روزها گذشت ، ماه ها گذشت ، سال ها گذشت و آن پسر بی نام دوازده ساله شد.
او از اینکه بقیه آنتونی صدایش میزدند ، متنفر بود. نام واقعی خود را میخواست. نامی که پدر و مادرش با عشق برایش انتخاب کرده بودند ، نامی که شاید ماه ها وقت صرف شده بود تا بالاخره روی او گذاشته شود.
در پرورشگاه ، رفتار خوبی با او نداشتند. به اعتراض های او نسبت به نامش توجهی نمیکردند.
«توی این دنیا هرکسی یه اسمی داره! تو اونقدر بدبخت بودی که هویتت رو از دست دادی ، هیچکس نمیتونه یه آدم بدون اسم رو بپذیره! باید از ما ممنون باشی که بهت هویت دادیم ، نه اینکه به خاطرش شکایت کنی!»
این چیزی بود که آنها به او میگفتند. همین باعث شد که پسر بی نام سر انجام از آن پرورشگاه فرار کند. شاید آنها دنبالش گشتند ، شاید هم برایشان مهم نبود ، اما هرچه که بود ، اکنون پسرک پانزده ساله بود و روی پاهای خودش زندگی میکرد.
با سختی خانه اش را در آن سوراخ مرموز به پا کرده بود. مغازه دار ها و ساکنین اطراف نیز به طرز عجیبی کاری به کار او نداشتند.
آنها اصلا اهمیتی به بی نام بودن پسر نمیدادند. همیشه او را پسر جون صدا میزدند.
«پس جامعه میتونه آدم های بدون اسم هم قبول کنه»
پ.ن: ایده ی این داستان خیلی یهویی به ذهنم رسید. کسی که اینو نمیخونه ولی اگه داری میخونیش ، بد بودنش رو به بزرگی خودت ببخش.
نکته بعدی هم اینکه تصویری که از زمیرا گذاشتم ، نزدیک ترین عکس به تصورات من از این شهر بود. قطعا خودم نکشیدمش چون همچین هنری ندارم. از پینترست پیداش کردم
بای بای.