
شیراز شهر عشق و خطاست. گهگاه در لجّهای از گناه غرق است، امّا سرافراز است. در شیراز نه از محبت سیر میشوی و نه تشنگیات پایان مییابد. چشمانت زیباپرست، دلت پراضطراب، و تنت سوزان از گناه میشود. با این همه هرگز شرمگین نمیشوی، بلکه با مفاخره در صحراهایش بایکوبی میکنی.
تن شیراز داغ و مرمرین است؛ آدم هم گرمش میشود و هم سرد. شیراز گناه را چون فضیلت قبول میکند، خشم دوزخی ندارد. میداند محبت و عشق زیباست و هرگز کسی که دوست میدارد، گناهکار نیست.
شیراز میبخشد و میبخشاید. چشمان شیراز سیاه، تنش مرمرین، و زلفش افشان است. دل در شیراز جان از کف رفت؛ برگشتنی نیست. مردان جنگاور در شیراز از پا درمیآیند؛ دلشان در گرو عشقی میشکند. شیراز جادو دارد، افسون میکند. سعدی و حافظ هر دو این جاذبه را چشیدهاند.
سعدی با همهی جهانگردی و عیّاری که کرد و داشت، و با آنکه عالمی را پشت سر گذاشت و از شرق آن روز به مغرب امروز رفت، ناچار گفت:
هر که نشنیدهست وقتی بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک من ببوی
و آن رندِ بزرگ که حافظ نام دارد و چشمش جمال را از دلِ هر ذره میکاود، اضافه کرد:
شیراز معدنِ لبِ لَعل است و کانِ حُسن
من جوهریِّ مُفلِسَم، ایرا مُشَوَّشَم
از بس که چَشمِ مست در این شهر دیدهام
حقّا که مِی نمیخورم اکنون و سَرخوشم
شهریست پُر کِرشمهٔ حوران ز شِش جهت
چیزیم نیست وَر نه خریدارِ هر شَشَم
این دو که اینگونه در این شهر لنگ انداختند، (سورچی) نبودند. این دو از شانههای ادبیات فارسی هستند. تا زبان فارسی هست، این دو نفر لحظهبهلحظه درخشندهتر میشوند. با همهی یالوکوپالشان در شیراز سُریدهاند و دلشان در این سُریدن شکسته است. حال چه توقعی بر من بود؟ یک تازهجوان فکسنی که هنوز جرأت نداشت لب وا کند و سخنی بگوید.

اینجا سرزمینی بود که ایمانِ فلک را داد به باد. اکنون که به شیراز پیچیدهایم، بیشتر در این شهر بگردیم:
کوههای شیراز هم مثل زنانِ شیراز دلربایند. کوه به حکمِ طبیعت عبوس و سرسخت است. البرز عظیم و بزرگ، پرصخره و تناور است، امّا هرگز نمیخندد (مشتِ درشتِ روزگار است). امّا کوههای شیراز عظمت ندارند، ولی چون تن به خورشید میسپارند، خنده بر لب دارند. کوههای شیراز چون نگینِ انگشتریِ الماس، شهر را در دل گرفتهاند و برق و درخششِ خنده را بر بیننده میبخشند یا مینمایانند.
زنِ شیراز نیز چنان است. شاید کوهی از عظمت و وقار نباشد؛ امّا زن است، طعمِ زن دارد. مهربان و باصفا و خوشحرف و دلربا و خدمتگزار است. زنِ شیراز شاعر به زنی است.
هم الهه است، هم کنیزِ مردش. مرد را میپاید و گرم میکند؛ و همهچیزش را در پایِ مردش میریزد.
زنِ شیراز میداند که با مردش بر اسبِ زندگی و سرنوشت سوار است و باید در تاختهای حیات، همهوقت و در همهحال، مرد را محکم بگیرد تا در این تاختها پرت نشود و به سنگلاخ نیفتد.
خوشکلیِ این شهر به همهی عشقها سنگینی میکند. سروها آدم را خدنگ و پرجوش، ارغوانها جوان و طالب، و گلسرخها شیطان و جوینده میکنند.

در این شهر همهچیز غبارآلود و نیمهمست است؛ سُکری بر شهر غالب است. در شیراز آدمی اراده ندارد. تنِ داغی ناگهان داغت میکند، و یا سردیِ تلخی میشکندت. اختیار در شیراز نیست؛ سرنوشتِ زیبا به هر کجا میبردت. شیراز باشکوه نیست، ولی یکی از آن یکّهشهرهاست که در آن عاطفه میبخشد. باید توان داشت و سهمِ عظیم گرفت.
تنِ شیراز در نورِ خورشید هر لحظه رنگی دارد. قلبِ شیراز میتپد و این شهر در حیاتِ دائمی است؛ گویی آبِ حیات خورده است. لبهای شیراز معطر و پُربوست.
عشق در شیراز رایگان است. شورِ آن خستگیآور نیست. دل چون از کف رفت، حفاظت میشود.
در شیراز هیچکس را به گناهِ عشق رنج نمیدهند و سرزنش نمیکنند. عشق چون سرو در شیراز آزاد است. در این شهر برای محبت جوهری پنهان است که آدم را به بیهوشیِ مطبوع میاندازد.
کودک بودم و در این شهر بودم. آن روزها شبدرها مرا به خود میکشیدند. آنگاه که آفتاب مینشست و گرمیِ پنهان میشد، شبدرها گرمی را دزدیده بودند و در میانِ برگها نهان کرده بودند. من در شبدرها میخُفتم و لبِ گرمِ مزرعه را میچشیدم. شبدرها در کودکی مرا به عشق خواندند. در خانهی ما جنگ و دعوا فراوان بود؛ بایستی از طبیعت عشق را میآموختم. پدرم دو زن داشت و خانه نفرتانگیز بود.
مهر و عاطفه در خانه نبود؛ ناچار بودم به سبزهها پناه ببرم. شبدرها مرا دوره میکردند و حرارتی را که از خورشید روزی انبار کرده بودند، در لبهایم میریختند. کودکی در خانه فرسوده و کودن مینمود؛ رنجور بود و دلش با هیچکس باز نمیشد، در شبدرها تناور و مرد میشد.

موهایم را در شبدرهایِ داغ میریختم و چنان آن را نوازش میکردند که هنوز لذتِ مهرِ مزرعه یادم نرفته است.
مصنوعِ این شهر دل است؛ پاکی و عاطفه و کرامت را در دل میسازند. حافظ را نگاه کن، دلگرمش میکند؛ با یک جهان فلسفه از دنیا طلبکار نیست. ترسِ خیام را ندارد که دلش میخواهد بعد از صد هزار سال، از دلِ خاک چون سبزه امید روییدن داشته باشد.
نرم و لطیف شانه را به هیاهویِ روزگار میدهد و میگوید:
چو قسمتِ ازلی بیحضورِ ما کردند
گر اندکی نه به وِفقِ رضاست خرده مگیر
شیرازی خلقتش اینطوری است؛ دردِ فردا را حس نمیکند؛ شاید بد باشد، شاید خوب.
بخشی از کتاب لولیِ سرمست نوشتهی رسول پرویزی