در داستان های کوتاه ایرانی و گاهی غیرایرانی و حتی لابلای نقدهای فرهنگی دانشجویان پرشور دهه پنجاه، گله ای به چشم می آید. گله از گروه بزرگی که (در ایران) سعی میکردند غربی باشند. آن زمان ها میگفتند "متجدد" شده. حال چه گله ای؟ گله از ظاهرسازی، ریا و در نتیجه تفاخر. دقیق تر، گله از افرادی که کتاب های امثال دکارت و نیچه به دست میگرفتند. نه برای خواندن و فهم آنها که به عنوان قطعه ای جهت تکمیل پازل تجدد و نوگرایی شان.
وضعیتی که از چند دهه قبل خواندید امروزه در شکل های مختلفی دیده میشود. اما اشتباه نکنید. شما یک متن آسیب شناسی فرهنگ یا اجتماع را نمیخوانید. فقط خواستم شما را به زمانی در گذشته که به آن تعلق ندارید ببرم تا هم حساسیتتان کمتر شود و هم از نگاه سوم شخص به قضیه نگاه کنید.
«کتاب دوست ماست.» «کتاب یار باوفا.» «زیاد کتاب بخوانیم.» «وامصیبتا که سرانه مطالعه کتاب در کشورمان کم است» و... کم از این قبیل جملات بی روح تبلیغاتی نشنیدیم. به شما اطمینان میدهم که دستگاه ها و سازمان های زیادی هستند که در این کشور باید کاری برای فرهنگ بکنند و فرجام این جملات و شعارها چیزی بیشتر از گزارش به مافوق و اجرای دستورات نیست. این شعارها بد نیست ولی خیلی خوب هم نیست. میخواهم بگویم این ها را از ذهنت بیرون کن، همین. چون (فی المثل) اگر مدام به خودت یادآوری کنی که "سرانه مطالعه کشور از زمان لازم برای تهیه تخم مرغ آب پز کمتر است" دلت میسوزد و همینطوری کتاب یا مجله ای دستت میگیری و میخوانی. یا بلند میشوی میروی چند کتابی که معروف است میخری، شاید خواندی. این ها به درد نمیخورد. زیرا اصل کاری را فراموش کردی. "خودت". در این میان خودت مهم نبودی. یک چیز دیگر مهم بوده. هدف چیز دیگری بوده. در مثالی که زدم هدف افزایش سرانه مطالعه بود. خب که چه؟ در خواندن مغرور باش. قرار است حظ ببری. غرق افکار شوی. میتوانی دنیاهای عجیب کشف کنی. نکرده ها تجربه کنی. پای درس اندیشمند هزارسال پیش بنشینی. از آینده خبردار شوی. این ها را به جملات «کتاب دوست من است» نباز. غرورت نمیگذارد هرکه از راه رسید و کتابی معرفی کرد، یا توصیه کرد روزانه حداقل دوساعت بخوان فورا دست به کار شوی. من این غرور را مدح میکنم.
از نظر من در خواندن هم باید مغرور باشی، هم افراطی! هیچ وقت با خودت قرار نگذار من این کتاب را یک روزه یا در یک بازه زمانی مشخص میخوانم. حتی اگر خواندی، و حتی اگر از کتاب خواندن نیفتادی باز هم خشت زدی. اگر دو صفحه خواندی، محظوظ شدی و به نظرت کافی آمد نیازی به ادامه نیست. همانطور که شاید صبحی را با خواندن رمانی بلند شب کنی. این ها میشود برای "خودت". یا زمانی برسد که با نویسنده ای گمنام که تیراژ آثارش به زور میشود پانصد یا هزار انس بگیری. یا آن نویسنده ای که اصلا اقبالی ندارد و همه در بدنویسی او حرف ها میزنند. اما میخری و میخوانی. این میشود افراط!!! افراط در کیفیت. از نظر من میتوانی کتابخوان حرفه ای باشی، اما تولستوی و داستایفسکی و علوی و... نخوانده باشی. خودم اینطوری نیستم ولی میخواهم افراط را برایتان مجسم کنم. "افراط"ی که فریاد میزند:«برای خودت بخوان»