با عرض سلام، [و آرزوی] طول عمر و ارتفاع سلامتی [برای هَمِدونْ]
مساحت حالتون چنده؟
اگر پدر مارتین سلیگمن، در دوران کودکی او سکته نکرده بود و نیمی از بدنش از کار نیافتاده بود، یا اگر استیو مایر (Steve Maier)، در فقر و ضعف مالی بزرگ نشده بود، شاید آنچه امروز یکی از تجربیات زیربنایی روانشناسی مثبت گرا را تشکیل میدهد، شکل نمیگرفت.
این نگاه مارتین سلیگمن به درماندگی است.
مارتین سلیگمن در بیست و یکسالگی وارد آزمایشگاه ریچارد سالومون (Richard L. Solomon)، یکی از دانشمندان نامدار روانشناسی یادگیری، در دانشگاه پنسیلوانیا میشود.
سلیگمن چنین تعریف میکند که لحظهی ورود او، دانشجویان دور سالومون حلقه زده بودند.
همه ناراحت بودند و میگفتند که سگها دیگر حرکت نمیکنند.
اما سگها باید چهکار میکردند که الان دانشجوها را شاکی و ناراضی کرده بودند؟
جعبههایی را با یک دیوار کوتاه میانی، به دو بخش تقسیم کرده بودند.
سگها در یکسمت قرار میگرفتند و از زیر پا کمی به آنها شوک وارد میشد. اما در نیمهی دوم جعبه، از شوک خبری نبود.
همزمان با شوک، سوت هم میزدند.
سگها به تدریج میآموختند که برای رهایی از شوک، به سمت دیگر جعبه بروند.
این آزمایش بارها تکرار شده بود و حالا انتظار میرفت، با صدای سوت (حتی بدون شوک) سگها به سمت دیگر بپرند.
نتیجهی آزمایش بسیار ساده بود و درست همانقدر که همه انتظار دارند جوش آمدن آب در نزدیک صد درجه را ببینند، حق داشتند منتظر باشند تا سگها به سمت دیگر بپرند.
اما سگها خود را کف جعبه رها کرده بودند و هیچ حرکتی انجام نمیدادند.
سلیگمن میگوید من همان موقع در چهرهی آن سگها، درماندگی (Helplessness) را دیدم. اگر چه ده سال طول کشید تا به جامعهی علمی اثبات کنم آنچه دیدهام، درماندگی است و این درماندگی، آموخته شده است؛ نه اینکه در ذات آنها بوده.
در حالیکه برخی افراد با سرعت هر چه تمامتر از پلههای موفقیت بالا میروند، افرادی هم هستند که به این باور رسیدهاند هر چقدر هم تلاش کنند باز هم بیفایده است و قرار نیست زندگی روی خوش خودش را به آنها نشان دهد. چرا گروه دوم چنین طرز فکری دارند و ریشه اصلی مشکل آنها کجا است؟ آیا راهکاری برای حل چنین نگرشی به زندگی وجود دارد؟
درماندگی آموخته شده نوعی اختلال رفتاری است که در اثر آن شخص هیچ تلاشی برای بهبود زندگی خود نمی کند، در حالی که فرصت و امکان آن را پیدا می کند.
شاید شما هم با افرادی برخورد کرده باشید که دست از تلاش برای پیروزی در زندگی کشیدهاند، انگیزههای خود را از دست داده و در عمل دست روی دست گذاشتهاند تا جریان زندگی آنها را با خودش به هر سمتی ببرد. در چنین شرایطی عموما کنترل زندگی از دست فرد خارج میشود و تلاشی هم برای بیرون کشیدن خود از این وضعیت انجام نمیدهد.
معمولا این افراد درماندهاند و دیگر رمقی برای تلاش کردن ندارند و ظاهرا به نوعی یاس فلسفی خاص در زندگی رسیدهاند. آیا باید بپذیریم این افراد دچار افسردگیهای حاد هستند و با مصرف دارو و مراجعه به روانپزشک باید مساله خود را به صورت جدی حل کنند؟
«مارتین سلیگمن» روانشناس آمریکایی برای نخستین بار برای نخستین بار اصطلاح «درماندگی آموخته شده» را برای توصیف چنین شرایطی به کار برد.
مارتین سلیگمن و همکارانش برای آزمایش شرایط درماندگی آموخته شده تعدادی سگ را در قفس گذاشتند و به آنها شوک الکتریکی دادند. سگها امکان فرار کردن از شرایط موجود را نداشتند. بعد از چند نوبت وارد کردن شوک، سگها دیگر تلاشی برای نجات خود نمیکردند و به جای تلاش برای فرار کردن، واکنشی نشان نمیدادند.
سلیگمن علت انفعال و بیتفاوتی سگها را به نشانههای رفتاری درماندگی خود آموخته نسبت داد. همین وضعیت در مورد انسانها نیز صادق است.
فردی که تصور میکند قدرت تغییر سرنوشت خودش را ندارد، در مقابل جریانهای مثبت و منفی زندگی منفعل عمل میکند، درمانده و ناتوان خود را محکوم به پذیرش شرایط موجود میداند و در نهایت تلاشی برای تغییر شرایط نمیکند. این افراد در اصل از فقدان عزت نفس رنج میبرند؛ گوهری درونی که اگر بمیرد میتواند کل زندگی فرد را تحتالشعاع قرار دهد.
سوال مهم این است که چرا برخی دچار درماندگی آموخته شده میشوند و راهکار درمان آن چیست؟
معمولا از سنین کودکی ممکن است فرد دچار چنین وضعیتی شود. زمانی که کودک در سنین پایین از پدر، مادر یا اطرافیان درخواست کمک میکند و با بیتوجهی از سوی آنها مواجه میشود، نمیتواند چالشهای کوچک خود را حل کند. در صورت تکرار این رفتار توسط اطرافیان، کودک به مرور درماندگی خود آموخته را تجربه میکند.
در سنین بالاتر این وضعیت خود را به صورت احساس بیارزش بودن و ناتوانی نشان میدهد. برخی محققان هم معتقد هستند که در برخی موارد پیش زمینههای ژنتیکی میتواند در بروز چنین حالتهایی نقش داشته باشد.
باید در نظر داشته باشیم که درخودماندگی آموخته شده نیز مانند افسردگی یا هر بیماری دیگری دارای سطوح مختلفی است و افراد ممکن است چنین حالتهایی را در در سطوح مختلف تجربه کنند.
بیشتر بدانیم:
واژهی درماندگی (معادل Helpless) یکی از کلیدیترین مفاهیمی است که در مدل ذهنی سلیگمن شکل گرفته و سالها دربارهی آن مطالعه کرده و نوشته است.
مقالههای متعددی هم در این زمینه نوشته و منتشر کرده است و میتوان گفت حدود نیم قرن به این موضوع فکر کرده و به آن پرداخته است.
فقط کافی است بخشهای پایانی مقاله او در سال ۱۹۷۲ را بخوانید و ببینید که این موضوع را به پیشگیری به جای درمان ربط داده و توضیح داده که موفقیتهای بزرگ پزشکی، زمانی بوده که به پیشگیری فکر کرده و نه درمان و این مسئله را به تفصیل توضیح داده است.
جالب اینجاست که وقتی سرمقالهی او در سال ۲۰۰۰ دربارهی روانشناسی مثبت گرا را میخوانید، میبینید که دوباره همان حرفها را تکرار میکند و مشخص است که حداقل ربع قرن، تمام فکر و ذهنش حول این حوزه متمرکز بوده است.
بنابراین وقتی سلیگمن واژهی Helpless را به کار میبرد، نباید آن را در حد یکی از واژههای روزمره در نظر بگیریم.
سلیگمن برای مفهوم درمانده به زندگی پدرش نگاه میکند. کسی که حقوق خوانده بوده و دانشجوی برجستهای بوده و فکر میکرده قرار است یک جایگاه اجتماعی امن و مطمئن داشته باشد.
اما جنگ بر سراسر جهان سایه افکنده و او باید فقط شغلی پیدا کند که یک درآمد حداقلی برای گذران بسیار سادهی زندگی خانوادهاش فراهم شود.
درمانده، توصیف پدر سلیگمن است که حس میکرده همه چیز از اختیار او خارج است و فقط باید بنشیند و نظاره کند تا شاید اتفاق بهتری بیفتد.
با همین توضیح، با وجودی که در فارسی هر دو اصطلاح ناتوانی آموخته شده و درماندگی آموخته شده به کار میرود، شاید درماندگی دقیقتر از ناتوانی (disability) باشد.
در زبان سلیگمن، درماندگی یعنی: ادراک کنترل نداشتن بر وضعیت موجود.
دقت داشته باشید که کلمهی ادراک در جملهی بالا بسیار کلیدی است.
اینکه شما بر وضعیت موجود کنترل دارید یا ندارید، بحث سلیگمن نیست.
بحث این است که فکر میکنید روی شرایط کنترل دارید یا فکر میکنید کنترلی روی شرایط ندارید؟
سلیگمن میگوید من وقتی سگها را دیدم، حس کردم آن قدر در آن مدت، انواع شوک و سوت را تجربه کردهاند و در جعبه این سمت و آن سمت رفتهاند (و احتمالاً بارها در آن آزمایشهای دانشجویی ترکیب وضعیت و شوک تغییر کرده) که به نتیجه رسیدهاند: هیچ چیز دست ما نیست.
سگها در زندگی آزمایشگاهی آموخته بودند که کنترل اوضاع از دستشان خارج است و هر کاری هم بکنند و هر چقدر اینجا و آنجا بپرند، قرار است دائماً شوک را تجربه کنند.
این حدس، همان نقطهی شروع آزمایشهای سلیگمن درباره درماندگی آموخته شده است.
افرادی که در شرایط درخودماندگی آموخته شده قرار میگیرند، نشانهها و علایمی دارند که برخی از آنها عبارتند از:
افرادی که چنین حالتهای به شکل شدید تجربه میکنند و چنین وضعیتهایی به زندگی روزمره آنها آسیب میرساند حتما باید به فکر راهکار باشند.
خبر خوب این است که درماندگی آموخته شده قابل درمان است و میتوان بر آن غلبه کرد. یکی از متداولترین روشهای درمانی، درمان رفتاری شناختی یا (CBT) است. روش CBT با تغییر در نحوه تفکر و عملکرد، به افراد کمک میکند تا بتوانند بر مشکلات خود غلبه کنند.
در این روش درمانی راهکارهای مختلفی اجرا میشود که برخی از آنها عبارتند از:
این حالت هوشیاری و آگاهی به روند درمان کمک میکند. وقتی فرد میداند با مشکلی جدی روبرو است که میتواند کل زندگیش را تحتالشعاع قرار دهد، قطعا برای نجات خود کاری میکند.
خب تمام.
گودِتون بای
بایِتون گود
تا درودی دیگر
بدرود??