یک جاهایی هست که حوصله آدم سر میرود و لبریز میشود، بعد سرگشتگی از پیش میآید منتها در عصر جدید فرصت تجربه همین احساسات بسیار محدود است. تا کمی حوصله سر میرود، دست و دل میرود سراغ یک چیزی تا از دست این حس، این وضعیت خلاصی یابد آن لحظه، کنار زده میشود. فرصت درک عمیق بودن کنار احساسات وجودیمان از ما گرفته میشود.
نصفه، ناتمام، سربریده از کاری به کار دیگر سرک میکشیم، اما هیچ کدام به مسئله اصلی پاسخ نمیدهند. حواس پرتیهای مداوم را برای ملاقات با خود تجویز میکنیم، زیرا دیدن خود، تجربه تمام وجود با تمام کم و کاستیها، لمس تنهایی، سرگشتگی، سروکله زدن با حوصلهای که سر رفته و هربار که کنار زده میشه با قدرت بیشتری ظاهر میشه. این وجود و تجربه سوررئال آن (چرا که هر درک عمیقی از خود بر بستر زمان رخ میدهد و تنها در حالتی غیر واقعی میشود با جنبهای از خود، ورای خودی که در قالب هویت اجتماعی تعریف شده، روبهرو شد)، نیازمند ذهنی پذیرا، شجاعت و نپذیرفتن است. نپذیرفتن عادتها، شکستن چرخ، توقف عمل اگرچه توقف هم خود یک عمل باشد. بعد یکی یکی سراغ احساسات رفتن، لمس عمیق آنها، پذیرفتنشان و پذیرفتن گذرا بودنشان و سپس فهم ثبات خود. (ثبات بر بستر زمان و مکان که خود نوعی بی ثباتی محسوب میشود! اما آگاهی به وجود، ورای حقههای ذهنی، حکمتی عمیق و پایدار محسوب میشود.) یافتن خود ورای کیفیتهای گوناگون بودن. فهم خود ورای تلاشهای بیهوده برای اثبات بودن.
بیشتر اینها را در مترو فهم کردم و نوشتم و امروز که به این نتیجه رسیدم منتشرش کنم بخشی از کتاب برف در تابستان را که به همین موضوع با عبارات و کلماتی بسیار دقیقتر پرداخته مطالعه کردهام. اگر فرصت برای نفس کشیدن داریم فرصت برای مراقبه و دیدن خود نیز داریم. و اگر چنین میکنیم، نتیجه چیزی جز شادکامی نخواهد بود.
ذهن با تمام نیرو حواس ما را پرت میکند و از شاخهای به شاخه دیگر میپرد. این خاصیت ذهن است. حتی مطالعه کردن نیز عملی برای فرار از بودن با خود برای دقایقی و پذیرش وجود است.
باشد که روشنشدگی عاقبت این زندگی باشد.
پ.ن برای مطالعه بیشتر علاوه بر کتاب "برف در تابستان" میتوانید به یادداشتی در سایت ترجمان با عنوان "در بهترين حالت، چهار هزار هفته روی زمين هستيم، پس چرا اينهمه وقت تلف میکنيم؟" رجوع کنید.