زندگی این روزها برای خیلی از ماها، قانع شدن (نمی خواهم از کلمه زیبا و باشکوه قناعت برای منظورم استفاده کنم...)... راضی شدن (این بهتر است، گرچه باز مفهوم ذلیلانهای که در ذهنم هست را نمیرساند) به کمینههاست... کمینه، حداقل، مینیمم... هر چه به سمت صفر میل میکند! انگار در همه چیزمان به کمترینها بسنده کردهایم و این ما را دچار انجماد و خمودگی و وارفتگی عمیقی در زندگی کرده! به نظرم... (آه، که شاید من از دیدۀ خودم، به جامعه نگاه میکنم، و اساساً اشکال از دیدۀ من است) به نظرم، امروز ما در خیلی از ابعاد زندگیمان حداقلی شدهایم! حداقلِ خیلی از چیزها، ما را بیخیالِ رفتن دنبال حداکثر آنها کرده است... و این ما را از حرکت و بهتر شدن، بازداشته! و اما چند نمونه که درگیری بعضی وقتهای من هست...
درآمد حداقلی! در کسب و کار و وضعیت اشتغال به جایی رسیدیم که عموم مردم، بسنده میکنند به درآمد حداقلی! آبباریکه، درآمد جزئی، ... کلمات سخیف و کمینهای هستند که چنان در ادبیات عامیانه ما و گفتگوهای رایج ما جا افتاده که عمق کماندیشی و حداقلپروری را در جامعه نشان میدهد. چرا ما باید به درآمد حداقلی قانع باشیم!؟ چرا نباید همه از درآمدهای روزافزونشان و کسب و کارهای جدیدشان حرف بزنند؟ چرا نباید هر کس حساب کند در ماه جاری چقدر درآمدش به درآمد آرمانیَش نزدیک شده و همیشه با آن حداقل موجود مقایسهاش میکند؟!
دینداری حداقلی! امروز ما دین و اعتقادمان را هم به حداقل موجود تقلیل دادهایم! آه... که از اعماق دین و فرازهای بلند دینداری فرسنگها فاصله داریم. جامعهمان آنجا که دین ندارد، که ندارد؛ اما آنجا همه که دارد یا میخواهد نشان بدهد که دارد (چه اسمش را تظاهر بگذاریم و چه نگذاریم) به پوستهای و قشری و موی ظاهری (چه ریش آقایان و چه گیسوی بانوان) چسبیده و هیچ به تعالیم بلند دین نمیپردازد که هیچ... خبر هم از آنها ندارد! چرا امروز ما درگیر این ظواهر و کمینههای خجالتآور دینیم، اما از برنامه آن برای زندگی و نجات بشر از ظلم و هوس و درندهخویی حیوانات انساننما استفاده نمیکنیم؟!
محبت حداقلی! نگاه آدمها را در خیابان که رصد کنی و حتی نگاه آدمهایی در یک جامعه کوچکتر را... میبینی فارغ از احترام یا روابط تعریفشده اجتماعی که بیشتر بوی قانون میدهد، هیچ اثری از محبت آنها به هم نیست! آه... چه حرف خیالانگیز و دور از دسترس و توهم زیبایی! مردم کوچه و خیابان به هم محبت کنند... نگاه محبتآمیز به هم بیندازند! هیهات... کمینه محبتی که گاه فقط ردی از آن (و نه خودِ آن) میبینی از جنس بلندشدن جوانی برای جا دادن به پیرمرد یا پیرزنی در مترو است... و تمام! کجا آدمهایی که از خیابان کنار هم رد میشوند، به هم سلام گرم میکنند و دست همدیگر را گرم میفشرند و سراغ حال و روز هم را میگیرند...!؟ (به نقل تاریخ، البته زمانی، ما اینطور بودیم...اما گویا زمانی نزدیک، اما دور!)
همه این مثالها را که مینوشتم، یاد داستانی افتادم... داستان صفتی از یاران موعود که دست در جیب هم دارند و از مال هم به رضایت برمیدارند! آدمهایی حداکثری و بیشینه... مالاً، اعتقاداً و محبتاً (گرچه از لحاظر ادبی، سه صفت آخر اشتباه بود، اما حوصله را کمتر سرمیبرد از درازگویی!!)