تلویزیون روشن است.
شبکهی ۱ اخبار میگوید و خانوادهی چندنفرهی ما پای سفره نشسته و به حکم اینکه کنترل تلویزیون دست پدر است به تکتک خبرها گوش میدهیم.
حملات نظامی گسترده به فلسطین، تصاویر چند بچهی زخم و زیلی و افقیشده روی تخت بیمارستان یا داخل آمبولانس را نشان میدهد که به طرز ناشیانهای بلور(Blur) شدهاند.
خبر بعدی آخرین سخنان وزیر ارتباطات راجع به پهنای باند است.
بعدی اطمینان دادن رئیس سازمان میادین میوه و ترهبار از در دست کنترل بودن میوه و مرکبات شب عید است.
خبر پشت خبر...
چند خبر کوتاه هم اتفاقات خارجی و آبروبرِ بینالمللی را میگوید. زلزله و حوادث طبیعی و واطبیعی.
صدور دستور ساخت چندین مجتمع و مسکن در فلان منطقه تهران...
اخبارگو طوری که انگار همه را راست گفته ولی اجازه ندارد جلوی دوربینها به جان کسی قسم بخورد از همراهی بینندگان تشکر میکند. و خدانگهداری...
پدر کنترل را در دستانش جابجا میکند که بهمان بفهماند رئیس تلویزیون کیست و با غرولندی زیر لب دکمهی خاموش را با فشارِ کنترلنشدهای میفشارد! تحلیلها شروع میشود. که این مدل مملکتداری و اداره که اینها دارند چه است و فلان و بهمان است و چقدرش قضا و قدر است و چقدر دیگرش دستِ عمدِ دولت در آستین. چقدرش حرفهای از روی شکم است و چقدر دیگرش غیرمتکی به عقل و شعور.
«البته که سیاست پدر و مادر ندارد! »
میگوید و میگوید و میگوید تا به لحظهی اوج ماجرا میرسد. به اینجا که کشف بزرگ پدران بشریت، عظیمترین نتیجه و حصول تاریخ تمدنها و حکومتها با یک تکجملهی معروف تکمیل و تمام میشود: «البته که سیاست پدر و مادر ندارد!»
همین یک جمله از فرط تکرار و از فرط شنیده شدن باید آویزهی گوشمان میشد وگرنه کلاهمان پس معرکه بود. دهانمان سوخته بود و آش داغتر میشد. جایمان قعر چاه بود و به پیراهن یوسف هم اعتمادی نبود. کلاهِ آبرو و اعتبارمان را باید دودستی سفت میچسبیدیم تا باد نبرد.
عبارت زندانی سیاسی و امثالهم به گوشمان خورده بود و کریه به نظر میرسید. کسی که هشتش گرویِ نُهاش است و ملاقاتی ندارد. ولی کفزن و بهبه و چهچه کنِ فراوان چرا! و فقط همین. پشتگرمیای که پشتگرمی نیست! سیاست درسی بود که حتی نمیتوانستی کنار پزشکی یا مهندسی ادامهاش بدهی و مشاور کنکورها از آن بر حذرت میداشتند.
سیاست درسی بود که حتی نمیتوانستی کنار پزشکی یا مهندسی ادامهاش بدهی...
نویی آمده بود به بازار که جای چرک کف دست بودن را پُر میکرد. حرفهای سیاسی را باید میزدیم پَرِ شالمان و سر و کارمان با سیاست باید میرفت توی پستو. باید از تمام میهمانیها و مجالس دوستی برچیده میشد تا رفاقتها و پیوند و الفتها بر جای میماند. دست از پا خطا کردن میتوانست قطعِ رحم کند. سیاست چیزی بود برابر با غم، برابر با خشونت، و برابر با پوز دوست را بر خاک مالیدن...
تکجملهی مذکور _ سیاست پدر و مادر ندارد _ را شاید از هرکس دیگری شنیده باشید. شاید از زبان کسی غیر از پدر خانواده، در جای دیگری دور از مقابل تلویزیون و اخبار... مکررا شنیده باشید و توی گوشتان زنگ هشداری چپانده باشد که سیاسیکاری کثافتکاریست و نزدیک شدن به سیاست عین دیاثت!
سیاست چیزی بود برابر با غم، برابر با خشونت، و برابر با پوز دوست را بر خاک مالیدن...
مهم نیست این جمله اولین بار توسط یک راننده تاکسی به کار رفته باشد یا یک فروشنده. لابلای متن بیانیهی یک نخبه بوده باشد یا حتی یک زندانی سیاسی! مهم این است که بُرد این جمله، مردم را به اینجا رسانده که موقع انتخاب رشته قبل از هر چیز، علوم انسانی، سیاست و هر چه که مربوط به آن است را حذف میکنند تا به تجربی و پزشکی نزدیکتر شوند. به اینجا میکشاند که هیچکس توی آرزوی بچگیاش نمیگوید میخواهم سیاستمداری بزرگ شوم! به اینجا میرساند که هیچ آزمایش ژنتیکی پدر و مادر داشتن سیاست را تأیید نمیکند یا به فرزندی قبول کردنش را زیر بار نمیرود... .
سیاست پسرهی یکلاقبایی شده بود، پای سفرهی پدر و مادرْ بزرگ نشده. هر وصلهای _جور یا ناجور_ به آن میچسبید. شده بود هدفی که هر وسیلهای را توجیه میکرد. نردبانی که میبُردت آنجا که میگویند «مشترک مورد نظر در دسترس نیست.» در بین رفیقهای دمخورش نه خبری از رحم و مروت بود و نه با اخلاق آبشان توی یک جوی میرفت. خلاصه مکار و انگشتنمای روزگار شده بود...
هیچ آزمایش ژنتیکی پدر و مادر داشتن سیاست را تأیید نمیکند یا به فرزندی قبول کردنش را زیر بار نمیرود... .
تبلیغات و پروپاگاندایی که این چند دهه علیه سیاست دهان به دهان چرخیده که حاکمیت هم در آن بیتقصیر نبوده و شاید از کیکِ قصورات سهمِ بیشترش به او میرسد؛ سیاست و ورود مردم به مسائل سیاسی را گوشهی رینگ انداخته، یقهاش را گرفته و کوباندهاش سینهی دیوار. چند نفر به یک نفر!
مردم تلاشی نمیکنند تا به علم سیاست مجهز شوند و خودشان را سیاسی بدانند. دغدغهی تشکیل حزب سیاسی داشته باشند و بخواهند باگ و سوراخی چند از دموکراسی، جمهوریت و هزار و یک نکتهی حکومتداری را با طرح و ایدههای نو مرتفع کنند...
«به ریسمان سیاست چنگ نزنید»!
هر جا که میگویند فلانی فلان حرف سیاسی را زد، سریع تکذیبیهاش را انتشار میدهد که «من سیاسی نیستم!» و «این حیطه را به سیاست گره نزنید!». سیاست عزم کرده بود بشود آن سهنقطهای که لولو آن را برد! _ رجوع شود به احمدینژاد _ و اراده کرده بود که بشود آیهای از آیات قرآن با این مضمون که «به ریسمان سیاست چنگ نزنید»!
سال ۵۷ که اوج فعالیتهای سیاسی اتفاق میافتاد با احزاب مختلفی طرف بودیم که نشریه و منشور و اطلاعیه و خط مشی خودشان را داشتند و تبلیغ میکردند. بیایدئولوژیترین و سیبزمینیترین آدمیزادِ روییده بر این کرهی خاکی هم در چنین فضایی رگهها و چاکراهای سیاسیشنویاش باز میشد؛ قدمی هر چند کوتاه در راستای شناخت اهداف آن حزب و فایده و ضررش برمیداشت و سیاسی میشد. به اصطلاح امروزهی ما با دم شیر بازی میکرد و کلهاش بوی قرمهسبزی میداد. آن روزها سیاست شناسنامه داشت؛ کسی به این راحتیها پشتش را خالی نمیکرد و به سادگی انگ و فحش خانوادگی نثارش نمیکرد...
شاید بیپدر و مادری سیاست!
هر چه از اوایل انقلاب فاصله میگیریم و روی خط زمان تاریخ جلو میآییم حضور احزاب کمرنگتر میشود. تا جاییکه تقریبا همهشان از صحنهی بازی حذف میشوند... دیگر آدمبزرگی که صدایش را بیندازد ته گلویش، بادبهغبغب بگوید دارد با سیاستورزیاش با مشکلات دست و پنجه نرم میکند و مسائل را یکی پس از دیگری حل میکند _ و واقعا هم حل کند! _ کمتر پیدا میشود.
حالا اصلاحطلب و اصولگرا دو طرف طناب قدرت/سیاست ایستادهاند و آنقدر میکشند که نه طناب، که مردم پاره میشوند _ بیآنکه خودشان بفهمند _ و در همین حال تقصیر را گردن سیاست میاندازند. فحش را سیاست برمیدارد. جور و توسری خوردن را سیاست به دوش میکشد. و پای لرز خربزهاش سیاست مینشیند. نه سیاستمدار...
بیزبانی سیاست. لکنت سیاست. شرم سیاست. صبوری سیاست. شاید از اینها باشد. نمیدانم؛ هر چیز که اسمش را میگذاریم...
شاید بیپدر و مادری سیاست!