
مکان: لندن
زمان: ۱۸۸۵ میلادی
موقعیت: ونسا آیوز (از مجموعه پنی دردفول) توسط یک روح شیطانی بهشدت آسیب میبیند، و در آخرین لحظه، در حالیکه هیچکس کنارش نیست تا او را از چنگ آن اهریمن نجات دهد، مورفیوس، پادشاه رؤیاها (سندمن)، ناگهان ظاهر میشود و در برابر آن موجود پلید، طلسمی اجرا میکند. در نهایت ونسا را نجات میدهد. در ادامه، مورفیوس که بهشدت از اقدامات ونسا و گروهش خشمگین است—زیرا معتقد است که آنها نظم و تعادل میان جهان سایه و دنیای بیرونی را بر هم زدهاند—با ونسا وارد گفتوگویی میشود. ونسا که شناختی از او ندارد، با حالتی متزلزل وارد این مکالمه رازآلود میشود...
مورفیوس خسته و نگران به نظر میرسید. زیر باران، شکوه و جلوهای دیگر پیدا کرده بود. ردای مشکیِ ساتنگونهاش در زیر باران، بدن تراشخوردهاش را به نمایش میگذاشت. او در حیاط مرکزیِ عمارت پنی دردفول، محور همه فعلوانفعالات جاری در کائنات بود، و انرژی امیدبخشِ رویانهادش بر تاریکیِ ذاتیِ آن مکان چیره شده بود.
ونسا، که در سمت دیگرِ حیاط روی میزی از شدت درد به خود میپیچید، بهزحمت دستانش را تکیهگاه خود کرد، نیمخیز به سمت دیوار رفت، به آن تکیه داد، چمباتمه زد و اشک ریخت. بدنش خیس بود و سرمای جانفرسا وجودش را فراگرفته بود. پهلو و بازوی زخمیاش بهشدت درد میکرد و میلرزید.
مورفیوس برگشت، به سمت او نگاهی انداخت—نگاهی گذرا اما عمیق—و ونسا را، با آن حالت مجروح و معصوم، برانداز کرد. ونسا نمیدانست او کیست، اما در آن لحظه، در آن وضعیتِ آسیبپذیر، حتی از او نیز میترسید. او از همه میترسید. خودش را تنها میدید و نمیدانست آیا زنده خواهد ماند یا نه...
مورفیوس در همان حال، با صدایی آرام اما آنچنان که گویی در گوشهای ونسا زمزمه میشد، گفت:
«او رفت...»
ونسا که این جمله را شنید، بلافاصله با صدایی بغضآلود و دردی برخاسته از نهاد، زیرلب پاسخ داد:
«تو کی هستی؟»
مورفیوس که گویا میلی به گفتوگو نداشت، ردایش را گرفت، آن را بلند کرد و در هوا چرخاند. با آن، ونسا را در بر گرفت و در یک چشم به هم زدن، هر دو در اتاقی گرم و خشک بودند. ونسا روی تخت، زیر پتویی با لباسهای خشک خوابیده بود، و مورفیوس با پالتوی معروفش روی صندلیای نشسته، به او خیره شده بود.
ونسا بعد از چند لحظه، بهزحمت چشمانش را باز کرد. دردهایش از بین رفته بودند، دیگر از سرما نمیلرزید، و حالش بهطور کلی بهتر شده بود. بهمحض باز کردن چشمها، همان مرد ناشناس را دید که روی صندلی نشسته و نگاهش میکرد. از ترس، حرکتی کرد و عقب رفت. مرد ناشناس واکنشی نشان نداد، همچنان بیحرکت به چهره ونسا خیره مانده بود.
ونسا نگاهی به اطراف انداخت. اتاق برایش ناآشنا بود. با حالتی دفاعی و نگران پرسید:
«اینجا کجاست؟!»
مورفیوس:
«خانه.»
ونسا با شنیدن واژهی «خانه»، دوباره نگاهی سرتاسری به اتاق انداخت؛ اما هرچقدر تلاش کرد، این اتاق هیچ شباهتی به عمارت پنی دردفول نداشت.
ناگهان در اتاق باز شد. بانویی خدمتکار وارد شد، با سینیای که روی آن چای و مقداری کیک اسفنجی قرار داشت. آن را روی پاتختی گذاشت و با گرفتن نگاه تأییدآمیز از مورفیوس، از اتاق خارج شد.
ونسا هرگز آن خدمتکار را ندیده بود و میدانست در عمارت خودشان هیچ خدمتکاری وجود ندارد. به چای داغ و کیک تازه روی سینی نگاه انداخت و با حالتی نامطمئن گفت:
«اینها برای مناند؟»
— «بله.»
ونسا جلو رفت تا فنجان چای را بردارد، اما نتوانست. بهنوعی، انگار دستش مانند روح از درون فنجان رد میشد. چند بار تلاش کرد، اما هر بار دستش بیاثر از میان فنجان عبور میکرد. ترس دوباره در وجودش شعلهور شد. همزمان، عصبی شد از اینکه نمیتوانست چای داغ و دلچسبی که پیش رویش بود را بنوشد. سپس با خشمی بیپروا فریاد زد:
«این دیگر چه مزخرفیست؟!»
مورفیوس با خونسردی، لبخند محوی زد و گفت:
«چه انتظاری داشتی؟»
ونسا با خشم ناشی از درماندگی، زیرچشمی به فنجان نگاه کرد و اینبار آرامتر گفت:
«بتونم برش دارم!»
— «فکر میکنی چرا نمیتونی برش داری؟»
ونسا همچنان نگاهش به فنجان بود. مکثی کرد و زیرلب زمزمه کرد:
«شاید چون... یه روح سرگردانم!»
مورفیوس چهرهای متفکر به خود گرفت و گفت:
«یا شاید چون نمیخوای برش داری.»
ونسا به چهرهی خنثی و سرد مورفیوس برگشت و نگاهی عاقلاندرصفیح به او انداخت.
مورفیوس:
«دوباره سعی کن!»
ونسا، ناامیدانه، دوباره تلاش کرد فنجان را بردارد، اما باز هم نتوانست. کلافه شد و گفت:
«هیچکدوم از اینا واقعی نیست!»
مورفیوس:
«چون واقعی نیست، نمیتونی برش داری؟»
وحشتی قدیمی دوباره در وجود ونسا زاده شد. در زمانی کوتاه، همچون طاعون، بدنش را فراگرفت. تاریکی، اتاق را دربر گرفت. حس امنیت ناپدید شد. مورفیوس، برایش شبیه اهریمنی شده بود که تنها لحظاتی پیش میخواست جسمش را متلاشی کند؛ و حالا، گویی با روحش بازی میکرد.
سکوت کرد. چیزی نگفت. از پتو بهعنوان سپر دفاعی استفاده کرد. نگاهش را از مورفیوس برداشت؛ حس میکرد نمیتواند تحملش کند. از روی حسرت، دوباره به فنجان نگاه انداخت. در لحظهای کوتاه، زندگیاش را مرور کرد؛ گویی آخرین لحظات پیش از ورود به دوزخ است، و فرشتهی مرگ مشغول محاسبات خویش.
مورفیوس که انگار درون ونسا را میدید و دگرگونیهای عاطفیاش را درک میکرد، به آرامی گفت:
«تو ترسیدی!... ولی نمیدونم از چی... از من؟ یا از اینکه نمیتونی فنجون چای رو برداری؟»
ونسا نمیدانست چه اتفاقی در حال وقوع است. ابهام، چون غباری اطرافش را فرا گرفته بود، و ذهنش گویی دیگر در اختیار خودش نبود. اما خود را در برابر آن غریبه، لقمهای آسان میدید؛ و این، با روحیات او سازگاری نداشت. ونسا دیگر خودش را نمیشناخت. ارادهاش برای مقابله، زنجیر شده بود. از درون فریاد میکشید، اما صدایی شنیده نمیشد!
مورفیوس حتی لحظهای نگاهش را از چشمان ونسا برنداشته بود. ناگهان نگاهش به فنجان چای افتاد. با لحنی که گویی ونسا را درک میکرد و در گذر از دالان خاطراتی دور گفت:
«هزاران سال است که نتوانستهام یک فنجان چای داغ بنوشم...»
(نوع نگاهش عوض میشود؛ بهجای حسرت، حالا با خشمی نهفته به فنجان مینگرد.)
«اما همیشه از خودم میپرسم: چه چیزی در یک فنجان چای داغ هست که عطش مرا برای نوشیدنش اینچنین برمیانگیزد و با ناتوانیام از انجام آن، عذابم میدهد؟...»
درد و دل مورفیوس گویی پاسخ داد. ونسا آرامتر شد و با او همزادپنداری کرد. برای لحظهای، دیگر اسیر نبود؛ گویی حالا میتوانست بازی را خودش هدایت کند. وقت پرسیدن پرسشی اساسی فرا رسیده بود—پرسشی که آغازگر تعاملی تاریک با این موجود ناشناس میشد:
«تو کی هستی؟!»
مورفیوس به چشمان از اشک خشکیدهی ونسا خیره شد. بیآنکه به سؤالش پاسخ دهد، با لحنی پر از افسوس گفت:
«تا وقتی مردی کهنسال—همچون درخت بید سرخی که شاخههایش نرمتر از پرِ غویهای سفید بود—شعری برایم خواند از زمان اولین طلوع.
که:
جهان، روزی دگر از دوزخ خواهد گذشت؛
آتشی سرخ، خاکستری سفید...
رستاخیز...
سکوت بیبدیل...
مرزی نهفته در رویا...
قدمهایت را بنگر، که مرز را نشکند...
آنگاه که تاریکی برآید...
زمانِ آسودگی به سر آید.»
ونسا با شنیدن آن ابیات، حسی نامفهوم در دلش احساس کرد. برای اولین بار بود که چیزی شبیه به آن را میشنید، و میدانست که این، شعری معمولی نیست.
مورفیوس، پس از پایان شعر، به فنجان چای اشاره کرد و گفت:
«از همان زمان، هرگاه هوس یک فنجان چای داغ به سرم میزند، آن شعر را زمزمه میکنم و با خودم میگویم: اینکه نمیتوانم فنجانی چای بنوشم، تقدیر من است برای حفظ نظمی که اگر شکسته شود، حتی نوشیدن هزاران فنجان هم نمیتواند لحظهای از عذاب آن بکاهد.
جهان، تعادلی ظریف در پیش گرفته؛ مرزهایش مشخصاند. اما هوسهای شما انسانها، از نخستین روز خلقت تاکنون، بهنحوی دردناک و مداوم، پایههای اساسی این دنیا را هدف گرفتهاند و همواره در تلاشاند مرزها را بشکنند.
ونسا آیوز! هشدارم را جدی بگیر.
سعی کن از دنیای من فاصله بگیری—هم خودت و هم دوستانت!
در میان آنها، عهدشکنانی هستند که برای رسیدن به قدرت، دست به جنایت خواهند زد.
شکستن مرزها برای من، جنایتی نابخشودنی است.
مرگ، امروز تو را فراخواند. من نازل شدم.
جلوی تقدیرِ مختومات را گرفتم—آن را تغییر دادم—تا مرا به خاطر بسپاری.
من، پادشاه سرزمین ممنوعهام. خدایگان رؤیا... و کابوس!
دفعهی بعد، شاید واقعاً تنها یک روح باشی—نه چیزی بیشتر!»
ناگهان گردبادی اتاق را دربر گرفت—چنان قدرتمند که هر چیز را در خود میبلعید و به غباری ارغوانی تبدیل میکرد. همانند یک رؤیا، همهچیز در برابر چشمان ونسا فروپاشید. تاریکی برای لحظهای او را در خود فرو برد.
دردها دوباره بازگشتند. سرمای جانکاه، بار دیگر بدنش را لرزاند. لباسهایش خیس بود و سطح زیرینش سنگهای گرانیتی و سردِ حیاط مرکزی عمارت. صدای چکچک باران، گوشهایش را آزار میداد. تنهایی، دوباره او را در آغوش گرفت.
چشمانش را که باز کرد، خبری از آن اتاق گرم و راحت نبود.
در همان لحظه، اتان چندلر ناگهان ظاهر شد. دیدنش، همچون فرود آمدن مسیح، درخشان و نجاتبخش به نظر میرسید. پشت سرش، ویکتور فرانکنشتاین ایستاده بود. انگار کابوس به پایان رسیده بود.
آن دو، ونسا را بلند کردند. وقتی اتان دید که او نمیتواند روی پاهایش بایستد، او را در آغوش گرفت و از زمین بلند کرد. همزمان، ونسا که در حال فرو رفتن به حالت اغما بود، نگاهش به جایی افتاد که پیشتر نشسته بود—و ناگهان همان فنجان چای را دید... همان که بارها تلاش کرده بود آن را بردارد، اما نتوانسته بود.
اینبار هم نمیتوانست.