...... پیشنهاد میکنم قبل از شروع خواندن این نوشته، موسیقی بالا را اجراء کنید و بعد مشغول خواندن شوید ......
اگـر بپرسید تنهایی را دوست دارم یا نه، پاسخم مثبت خواهد بود. امّا شاید منظورمان از تنهایی یکسان نباشد. اگر منظورمان از تنهایی «خلوت» است، آری، من دوستدار تنهایی هستم. منظورم از خلوت، وضعیتی است که در آن، فقط خودم در جایی حضور داشته باشم. در واقع، همیشه در زندگیام، طوری شرایط را انتـخاب میکنم که «خلوتم» برقرار باشد. به دست آوردن هر چیزی هزینهای دارد و هزینهی آن چیزهایی که من میخواهم به دست بیاورم، همین «خلوت کردن با خود» است. نمیخواهم خیلی اسرار آمیز حرف بزنم، امّا هم رشتهی تحصیلی من به خلوت نیاز دارد، (چون باید فکر کنم) هم خود من، فقط در خلوت میتوانم با «خودم» روبهرو شوم.
هر چیز دیگری اگر باشد، این خلوت خراش بر میدارد. اگـر وقتی تنها هستم فیلم ببینم، این خلوت نیست، اگر وقتی تنها هستم، موسیقی گوش کنم، خلوت نیست، اگر وقتی تنها هستم، آدم دیگری باشد، این خلوت نیست، خلوت فقط همان وقتی است که منم و منم و من. شاید کمی ترسنـاک به نظر بیاید. شاید بپرسید «خب توی اون وضعیت چی کار میکنی؟ حوصلهات سر نمیره؟» راستش نه! توی این وضعیت، غیر از وقتی که درس میخوانم، مشغول فکر کردن هستم.
موضوع فکر کردن هم خود «من» هستم؛ گاهی از اوقات پیرامون مشکـلاتی که دارم فکر میکنم. این مشکلات میتواننـد چیزهای زیادی باشند، مثلاً دربارهی این که چطور برای امتحانهایم برنامهریزی کنم، یا چطور کمالگراییام را کنار بگذارم. قاعدهی سادهای دارم: مشکلهای اکنون، یا قابل حل هستند یا نه، اگـر قابل حل باشند، فکر میکنم، مشورت میگیرم و حلشان میکنم و اگر قابل حل نباشند، صبر میکنم.
منظورم از فکر کردن، این است که وقتی ذهنم پر از مشکل و دغدغه شده و سرم درد میگیرد، کاغذ و خودکاری را بر میدارم و پشت میز مینشینم و بعد، شروع میکنم و به سرعت، هر کلمهای که به ذهنم میآید که نشانهی یکی از مشکلاتم هست را مینویسم. بعد از شاید چند دقیقه، کاغذ پر میشود از کلماتی که بدون هیچ ربطی پشت هم نوشته شدهاند. بعد از این، سعی میکنم بین کلماتی که نوشتهام ارتباطی پیدا کنم و مثلاً چهار کلمه را در قالب یک کلمه، پشت کاغذ بنویسم. معمولاً آن ۲۰ کلمهای که در آغاز نوشته بودم، بعد از این کار به ۵ یا ۶ کلمه تبدیل میشوند. حالْ کاغذ را در دست میگیرم و شروع میکنم و در طول اتاقم قدم میزنم و دربارهی تکتکشان بلند بلند با خودم حرف میزنم. اگر بلند بلند حرف نـزنم، ذهنم میپرد و از موضوع اصلی منحرف میشود. نـتیجه از چند حالت خارج نیست: یا مشکلم حل میشود و یا حل نمیشود. اگر حل شد که هیچ و اگر حل نشد، یا مشکل به خاطر این است که آگاهی کافی ندارم و یا اساساً مشکلی است که با آگاهی ماگاهی حلشدنی نیست. برای مورد اوّل مشورت میگیرم و کتابی میخوانم تا حل شود و برای مورد دوّم، چارهای نیست، پس صبر میکنم. مثلاً فرض کنید من سه مشکل دارم: (۱) این که امتحاناتم نـزدیک است و نمیدانم چه کار کنم. (۲) این که با برادرم مشکل دارم و مدام با او دعوا میکنم و نمیدانم گیر کار کجاست. (۳) این که دوست دارم ازدواج کنم امّا هنوز فرد مناسبی را پیدا نکـردهام. مورد اوّل آنچنان مشکلساز نیست: کافی است که بنشینم و برنامهای واقعبینانه بریزم و مطابق آن رفتار کنم. برای مورد دوّم، معمولاً ترجیح میدهم از متخصّصی چیزی، سؤال کنم و وقت مشاوره بگیرم و برای مورد آخر، فقط باید صبر کنم! همین! خلاصه، این فکر کردن، فرق زیادی با آن «فکر و خیالی» که آدمها میکنند دارد. مخصوصاً که «فکر و خیال» آدمها معمولاً نتیجهای هم جز اندوه و غم ندارد، در مقابل، وقتی فکر کردن بنده تمام میشود، به طرز معجزهآسایی غرق شادی و سبکی روح میشوم و دوست دارم بدوم تا ته دشت، بروم تا ته کوه!
بگذارید بیشتر دربارهی صبر کردن توضیح بدهم. حتّی صبر کردن هم برایم آنچنان غم بار نیست. (گذشته از این که تکیه کردن به خدا همواره روانم را نوازش میکند،) هر چیزی که میخواهیم، مزایا و معایبی دارد. وقتی میخواهم دربارهی موضوعی صبر کنم، دربارهی آن موضوع به خودم دلـداری میدهم و همانطور بلند بلند به خودم حرفهای آرامشدهنده میگویم. این حرفهای آرامشدهنده به هیچ وجه چرت و پرت نیست، چون انسان، احتمالاً همان قدر که نیاز دارد چیزهای جدیدی بیاموزد، نیاز دارد که همان آموختههای سابقاش را در خاطر داشته باشد. ما بسیاری از اوقات از فراموشکردنْ زخم بر میداریم، نه از ندانستن! وقتی میخواهم صبر کنم، مزایای وضعیت فعلی خودم را به خودم یادآوری میکنم: شاید تلفنهمراه نداشته باشم و از مزایای داشتناش بیبهره باشم، امّا از آسیبهای آن مصون هستم. نیازی ندارد درگیر این باشم که «چرا این قدر توی اینستاگرام ول میچرخم» و مثل خیلی آدمهای توی خیابان، «همین طور که راه میروم سرم توی تلفن همراه نیست و از زمین نارنـجی رنگ پاییزی لذت میبرم»؛ گاهی حتّی این نحوهی «شکیبایی» نظرم را تغییر میدهد و نسبت به وضعیت فعلیام راضیِ راضی میشوم، جور دیگری بگویم: مشکلم به جای این که حل شود، «منحل» میشود.
گفتم:موضوع فکر کردنْ خود «من» هستم، امّا «من» فقط مشکلاتم نیست. در واقع، شاید مشکلات هیچ ربطی به این «من» نداشته باشد. امّا منظور از این «من» چیست؟ ما هر روز از خواب بیـدار میشویم، صورتمان را میشوییم و صبحانه میخوریم. بعد سـراغ دانشگاه یا شغلمان میرویم. در طول روز، میخوریم، میخندیم، بعضی وقتها گریه میکنیم، بعضی وقتها عصبانی میشویم و فریاد میکشیم و نهایتاً میخوابیم. ما برای معرفی خودمان «رزومه» ارائه میدهیم، توضیح میدهیم که کـجا درس خواندهایم و چه نمرهای گرفتهایم و کـجا زندگی میکنیم. امّا این تمام «ما» نیست. شاید بـتوانم بگویم که همهی اینها، بخشهایی از حیات ظاهری ماست که احتمالاً برای دیگران هم (کم و بیش) قابل مشاهده است. امّا فکر میکنم که «من» دیگری وجود دارد که به موازات این حیات ظاهریمان، در «بطن» زندگیمان قد میکشد.
اوّلین بار کلمهی حیات باطنی را از مرتضای آوینی یاد گرفتم، امّا قبل از آشنایی با این واژه هم، با معنای آن زندگی کرده بودم. میدیدم که من، با تصمیمهای لحظه به لحظه و با هر کدام از افعالی که انجام میدهم و با تمام اندیشههایی که از سر میگذرانم، در حال ساختن «من» هستم. وقتی درون چشمهای «خودم» (نه این چشمهای زیر ابرو) نگاه میکردم، آدمی را میدیدم که «باطن» پر حفرهای دارد: شاید آدمی که در برابر امیال خود تاب مقاومت ندارد، شاید آدمی که توان مهار طغیان خشم خود را ندارد، شاید آدمی که در زندان ریاکـاری محصور شده است. به این میاندیشیدم که این «من» هیچ چیزی جـز تمام کارهایی که تاکنون انجام دادهام نیست. ممکن است کسی استاد بهترین دانشگاه هم باشد و مقالات پرشماری را اینجا و آنجا منتشر کرده باشد، امّا از نـظر حیات باطنی، از الاغی پایینتر باشد. اصلاً فقط وقتی میتوانیم حیوانات را با خودمان مقایسه کنیم که حیات باطنی در میان باشد و الّا حیوانات تکنولوژی و رزومره ندارند که در عرصهی حیات ظاهری حرفی برای گفتن داشته باشند. امّا در جادهی حیات باطنی، چه بسا حیواناتی که از بسیاری از انسانها پیشتر باشند، چون انسان میتواند تصمیم بگیرد، میتواند اختیار کند. میتواند صعود کند و میتواند سقوط کند. همین است که هر تصمیمی که میگیریم، بخشی از ما میشود، ما چیزی جز همین تصمیمها نیستیم.
حیات باطنی آنچنان که فکر میکنیم خیالگونه نیست و بسیاری از ناکامیهای ظاهری انسان، ریشه در حیات باطنی او دارد؛ به قول فروغ «چراغ رابطهها تاریک است» امّا آیا این به خاطر این است که «لامپی» در کار نیست؟ آیا این به خاطـر این است که رزومه نداریم؟ جالب است: عصر مدرنیـته و برق و نور است و باز هم بشر از ظلمت روابط خود ناله میکند. برعکسِ این هم وجود دارد: گاه باطن حیات برخی از افراد چنان پرنور است که حتّا بـر ظلمت حیات باطنی سایر افراد نور میپاشد.
در خلوت خودم میتوانم به حیات باطنیام بیـندیشم: به این که چه کسی هستم، به این که چه ساختهام. مثال ملموس آن همین است که من در گذشته، بسیاری آدم زود خشمی بودم و میترسیدم بمیرم، در حالی که همچنان همین صفت را دارم. حالا شاید چند سال گذشته، امّا هیچ کس در خانهیمان، دیر تر از من عصبانی نمیشود. گاه حتّا وقتی همه خشمگین و نالان هستند، با شوخی و خنده، بساط خشم را جمع میکنم.
اگـر بگویید:« برای اینها چه نیازی به خلوت است؟ اگر هم هست، چرا نباید حتّا موسیقی گوش کنید!» میگویم:« برای درس خواندن خلوت میخواهم، چون تمرکز در خلوت بیتوته کرده است. امّا برای مواجههی با خودم و مشکلاتم، علّت دیگری هم هست: فقط در خلوت است که میتوانم خودِ خودِ خودم باشم. راستش را بخواهید ما به قدری به ادا درآوردن و فیلمبازیکردن خو کردهایم که شاید حتّا در خلوتمان هم کاملاً روراست نباشیم، امّا به هرحال، اگر خلوتی نباشد، صداقت بالکل منتفی میشود. امّا دربارهی موسیقی، باید بگویم احساسات من را تحریـک میکند و نمیتوانم واقعبینانه فکر کنم. دوست دارم عریان عریان خودْ را تماشا کنم.» (استغفرالله!)
اگر منظورتان از تنها بودن، انـزوا است، آن را دوست ندارم. من دوست ندارم که تمام روز را با خودم سر کنم. دوست دارم بخشی از آن را با خانواده و دوستانم باشم و بگوییم و بخندیم و صحبت کنیم. با این حال، لزوماً انـزوا این نیست که آدم توی غار باشد و هیچ کس دور و برش نباشد، اگـر آن آدمی که «باید»، کنارمان نباشد، هرچهقدر هم دورمان شلوغ باشد، خیلی با انـزوا فرقی نمیکند. به هرحال، منـزوی بودن کار من نیست و انتخاب من نیست.
فروغ در دفتر «دیوار» و در شعر «اندوه تنهایی» میگوید:
چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهائی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهائی
همچنین در دفتر «اسیر» و در شعر «عصیان» چنین مینویسد:
کتابی، خلوتی، شعری، سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانیست
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است
معلوم است فروغ هم تنهایی به معنای خلوت را دوست دارد، امّا آن نوع تنهایی که برای او وحشتناک و سرد و تاریک است، همان انـزوا یا بیکسی است. مخصوصاً که این انزوا، انزوایی است که پس از فروپاشیدن عشقی به وجود آمده است و آنچنان کام فروغ را تلخ کرده که بعد از آن میگوید:
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق، ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام، از عشق هم خسته
جدای از آن چه که تا حالا گفتیم، گاهی به این فکر میکنم چرا اغلب مردم از چنین خلوت غلیظی واهمه دارند. میدانم که به خلوت نیاز داریم و میدانم که برای این که بتـوانیم خودمان را با آن آشتی بدهیم، نیاز داریم بفهمیم که چرا از آن دوری میکنیم. یعنی باید بفهمیم چه چیز ناخوشایندی در مواجههی خالص ما با خودمان وجود دارد که از آن پرهیز میکنیم. فهم مشکل، نیمی از مسیری است باید طی کنیم. کاش بتوانم و بتوانیم در راستای توصیف این که چرا از تنهایی خوشمان نمیآید و از آن واهمه داریم بنویسم و بنویسیم.
من تلاش دیوانهواری برای ساده نوشتن و صادقانه نوشتن دارم. دوست دارم دلم را برایتان بنویسم و از هر گونه قلمبه سلمبه نویسی و عارفانه نویسی پرهیز کنم. با این حال، خواستن توانستن نیست که هر چه بخواهم همان بشود، پس اگر واژهای یا کلامی، مه آلود باقی مانده بود، بگویید که چگونه بهتر و روان تر و ساده تر بنویسم.