ویرگول
ورودثبت نام
خودم هستم:)
خودم هستم:)
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

بر اساس یک رؤیا در خواب

در حیاط خانه،

کاغذ رنگی ها و مداد ها اطراف من بودند..بوی چسب و ماژیک حیاط را پر کرده بود.

من در حال درست کردن بادبادک بودم.. هوا کمی ابری بود .. اما من به ساختن بادبادکم ادامه دادم..بعد از آنکه قسمت اصلی آن را ساختم، شروع کردم به ساخت زنجیره های آن.. زنجیره هایی که یک به یک به یکدیگر متصل می شدند.. یک ساعت طول کشید تا توانستم بادبادکم را درست کنم.. یک بادبادک با رنگ بنفش، و زنجیره هایی به رنگ زرد زیبا.

بلند شدم و آن را در دستانم گرفتم.. حال نمی دانستم کجا باید آن را پرواز دهم.. انگار از اول ماجرا به این فکر نکرده بودم! کمی فکر کردم:"یعنی کجا می توانم آن را بالا ببرم؟..پشت بام؟. نه نمی شود.. آخر خانه ی ما پشت بامش پله ندارد.. پس کجا؟..

ناگهان جرقه ای به ذهنم زد ، لبخند بر لب داشتم.. کفش های کتونی ام را به پا کردم و بادبادک را در دستانم گرفتم.. به سمت در خانه دویدم.. در را باز کردم.. و بادبادک را بیرون بردم.. دویدم تا به خیابان برسم..آنجا نخ بادبادک را در دستانم گرفتم و دویدم و دویدم..به آسمان نگاه کردم و گفتم:این بادبادک من است همان که زحمتش را بسیار کشیدم! و لبخندی بر روی لب هایم خودنمایی کرد. انگار هیچ ماشینی در خیابان ها نبود یا شاید هم بود و من آنها را نمی دیدم.

همانطور بادبادک به دست خوشحال و خندان می دویدم..(اصلا در عالم خواب انگار به این فکر نمی کردم که مگر می شود بادبادک آن هم وسط خیابان پرواز کند؟!).. انگار افراد دیگری هم که من آنها را می شناختم پشت سر من در حال آمدن بودند. آنها فقط بادبادک من را تماشا می کردند! ..بعد از دویدن های فراوان متوجه شدم که من کمی از شهر خارج شدم اما همچنان که می دویدم،

ناگهان..

پرنده ی من من در سیم های یک تیر برق اسیر شد..نگاهی به پشت سرم انداختم و دیدم افرادی که شاد و خوشحال با من آمده بودند، دارند به من نگاه می کنند. چند دقیقه بعد یکی از آن ها جلو آمد و نمی دانم چگونه دستش به سیم تیر برق رسید! و بادبادک را از آن جدا کرد و نخ آن را به دست من داد و خندید.. من هم خوشحال بودم.. دوباره در جاده دویدیم و به بادبادکی که حال آزادانه داشت پرواز می کرد نگاه کردیم..

انگار ما به چیز دیگری فکر نمی کردیم و تنها خود را سپرده بودیم به دست بادبادک..

دوباره در جاده دویدیم، دویدیم و دویدیم که در غروب خورشید محو شدیم..

باد بازیگوش

بادبادک را

بادبادک

دست کودک را

هر طرف می برد

کودکی هایم

با نخی نازک به دست باد

آویزان

شعر از قیصر امین پور

یک رؤیا در خواب با اندکی تغییر

نوجوانرؤیابادبادکزندگیخواب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید