
تا همکارم توی سالن جلسه روبروم نشست بی مقدمه مزاح ظریفانه اما دردناکی کرد که تا پایان نگارش این جُستار حتی نوک انگشتانم بر صفحه کلید رایانه می سوخت چه برسد به ....
گفت: قطعه 53 باغ رضوان(مزار) شاهد دفنت باشم ، به عادت رسم سادگی خود پوزخندی زدم و بعد تازه یادم افتاد عید برای تشییع و تدفین یکی از آشنایان سر مزار رفته بودم قطعه 49 تقریبا ظرفیت تکمیل شده بود و چیزی به قطعه مورد نظر همکارم برای سکانس آخرین سنگ مزار من نمانده است .
با خود کلنجار رفتم و چالش درونی خودم که سالهاست از "فرجام پایان " واهمه دارم را با غرایز "مرگ و زندگی" در یک مونولوگ طولانی دو ساعته همنوا کردم .
حال با این فرصت کم چه کنم؟ سمفونی ناموزون حسرت و امید ؛ را چگونه تنظیم کنم برای ثبت یک اثر ماندگار ؛برای خواهش های دلم که هر روز صبح با هزار اصرار دلداریش دادم صبور باش و هنوز کینه ها تنها امید من برای دیدن پایان جهان است را چه دلیلی بیاورم ؟
و اینکه چه کنم با این "پاردوکس" در مغز باورم که گوش هایم زوزه می کشد برای صدای کوک سازهای سمفونی پایان عمرم .
فکر کردم و ساعتی سر در درون خود بردم و با خود به فعل امریه گفتم "باید" کاری کنی ...
باید قبل از اینکه "آخرین" هر چیزی اتفاق بیفتد، یک سار بیاید کنار گوشت نجوا کند که "هی فلانی! این آخرین بارست ها!" مثلا این آخرین بارست که دستش را می بوسی . یا مثلا این آخرین بارست که دارد پشت تلفن تند و تند از نگرانی و دغدغه های روزانه اش میگوید.
اینطوری که لحظه ها بیخبر بیایند و بروند و بعدش تو بفهمی آخرین بار بوده، بزرگترین ظلمیست که میشود به آدمها کرد.
مثلا اگر میدانستم این دیدار آخرین چشم در چشم شدن قصه ماست، وقتی "او" داشت از تفاوت تراورتن سفید صادراتی با سنگ نمای ساختمان میگفت، من دست میکردم توی جو گندمی های ریخته به پیشانی اش و نت به نت صدایش را حفظ میکردم توی پستوهای ذهنم.
اگر میدانستم این آخرین بارست که زنگ زده تا بپرسد "کجایی؟" میگفتم "گور بابای همه روسای از خودراضی یک ربع دیگه میام خونه"؛ بعد میرفتم لم می دادیم روی مبل زل میزدم توی آن قهوه ای های خیس و آنقدر از چشمهایش چشم برنمیداشتم که مژه هایش را تک به تک بشمارم.
یا موقع خداحافظی با همین کفش های اسپرتی که هفته پیش برایم خریده بود و الکی هی می گفت: چقدر بهت میاد، نوک پنجه بلند میشدم تا فَرق سرش را ببوسم. صورتم را فرو میکردم توی موهاش و عطرش را فرو میبردم توی ریه هایم و دیگر نفس نمیکشیدم تا ذره ای هم از عطرش را به هوای این "شهر لعنتی" پس ندهم.
مردم چی میگفتند ؟ گور بابای مردم که از قدیم حرف مفت می زنند، چشم دیدن هم را ندارند این همه سال فحش و دعوا و متلک و آزار را توی خیابان و محل کار بارمان کردند ، الکی انگ زدند تهمت چسباندند تا خودشون تبرئه کنند .چی شده ؟ اینبار هم مردی را تماشا کنند که برای "قطعه 53 سمفونی" پایان زندگی نُت عاشقانه آرام می نویسد و خوشحال هست که قبل از آخرین سکانس فهمیده که قصه اش به سر رسیده. تا روز موعد، زل زده توی چشمهای تنها میراث زمین ؛ و با خودشان میگوید "چه خوب که دارمت.چه خوب که قرار نیست روی تخت بیمارستان یا ... تماشایت کنم" .و بعد آرام طرف دیگر هندزفری را توگوشش می گذاشتم و قطعه 21 نوکتورن شبانه پیانوی ساخته شده از "سمفونی شوپن" را گوش می کردیم و باز می خندید می گفت : من که مثل تو نیستم از اینها سر در بیارم و می خندیدم می گفتم فدای سرت و بعد از پلی لیست آهنگ های گوشی اش ، جواد یساری ، هایده و ابراهیم تاتلس گوش می کردیم و اگر می گفت: تو هیچ وقت با من نرقصیدی، بی محابا ترانه جمیل بایرامی را زود پیدا می کردم و... "های چینی چایدان چینی چایدان" .... صدای قهقه مان بالا می رفت و...
"چه خوب که زود فهمیدم و من جای آن مرد دیوانه شهر نشدم تا توی خیابان های بی رحم ترین شهر دنیا از حسرت بمیرم!"