بگذار تا فراموش نشده ای از تو قاب هایی بسازم
روزی فراموش میشوی ..
مثل خس حس نفس هایی که سالیان سال است کپسول اکسیژن همدم اوست؛
مثل سردردهای شبانه ای که به رسم یادگار دورانی که سالیان سال است تمام شده، اما مهمانی اش تمام شدنی نیست؛
مثل پاهایی که جا ماند؛
مثل تکه جسمی ناتوان بر روی چهار چرخی که هر از گاهی به حرکت در می آید؛
مثل فریاد زیر کابل ها، مثل نعره های زمان دیدن غلتیده در خون شدن یاران، مثل تمام خاک و سنگ های میدان مین، مثل زوزه های مرگبار خمپاره ها، مثل ویرانه های شهرها، مثل آوارگی، مثل یتیم شدن ها، مثل گمنام ها و مثل من ....که هنوز داغی سیلی عراقی ها را بر صورتم حس می کنم .....
آری روزی فراموش می شوی در لابلای هیاهوی زندگی روزمره ....
گویی نبوده ای ....!
بگذار تا فراموش نشده ای از تو قاب هایی بسازم، از لحظه هایت، از ثانیه ثانیه های دلهره ات بر بالین نفس هایی که برای احیای آن چشم بر هم نگذاشته ای، بگذار با قابی روایت کنم چشمانت را که ساعت ها بر هم نرفت.
گویا بی خوابی های سنگر کمین و میدان مین و روزگاران سخت ایثار را که در ذهنم تداعی می کند.
بگذار از تو قاب ها بسازم .... تا همچون قاب عکس های پوسیده شهدا، روزی آن را بر دیوارها و بلوارهای شهرم بگذارند و مردم فقط نگاهی... و از کنار آن عبور کنند ...
بگذار تا هنوز دیر نشده است از تو قاب ها بسازم تا حسرت به دل به گور سپرده نشوم ..
دلنوشته ای از دل نوشته های من
احمدرضا مداح
سپیده دم یکشنبه بیست و یکم اردیبهشت 1399 شیراز
بدون ویرایش