می نویسم بر ورق های دفتر شهرم با قلمم که جوهر آن شات هایم است ، ترسی از نوشتن ندارم بگذار بنویسمت
اصلا می نویسمت ، پرسه در کوچه های سرد و تاریک شهر ...
می نشینم در کنار دوده های آتشی که تو در کنارش دلخوشی که شبت به روز شود و روزت را نمی دانم به چه امیدی سپری می کنی نامش را مرگ نمی گذارم زیرا خانه هایشان گرم است امیدشان آرزوی بهترین ها....
می نویسمت با شات هایم من عکاس شهرم عکاسباشی تو، عکاسباشی لحظه های خودم ...
من وتو لحظه هایمان یکی است ...
گاهی با تو با پای برهنه در تاریکی این شهر قدم می زنم تا به گرمای دود زده ات برسم تا حس نوشتنم از تو برایم سخت نباشد
می نویسمت
در این تاریکی که سرما وجود من و تو را به لرزه در آورده ...اما... با هم می خندیم به لقمه نانی که در دست داریم
آری گاهی پیشتان می نشینم و به آتش کوچکی که در کنار دیواری از این دیوارهای شهر برپا کرده اید نگاه می کنم ....
به گذشته هایی که بر من گذشت و به لحظه هایی که بر من می گذرد...
درد من و تو یکیست....
قائده خوب نوشتن را بلد نیستم ؛ آنچه بر زبانم آورده می شود را می نویسم دردی که بر لحظه هایمان سپری می شود
بگذار نان سفره هایشان همیشه داغ باشد ... من با نان سفره خالی تو روزگارانم را پشت سر می گذارم
بگذار با لباس های شیک و کفش های واکس زده و آدمک هایی که دور و برشان هست ازمن و تو گذر کنند ،ما با دردهایمان دلخوشیم .
اما گویی از بیان دردهایمان ترس دارند.... آری ترس دارند از نوشتن قلم دوربین من ... که جوهر آن شات هایم است ...
...اما باز از تو می نویسم
سحرگاه 16 آبان ماه 1400 کوچه پس کوچه های شهرم
دلنوشته ای از دلنوشته های من (#احمدرضا_مداح)