ویرگول
ورودثبت نام
مانا
مانامن روانکاو و درمانگر تحلیلی هستم و اینجا نوشته های خودم رو به اشتراک می‌گذارم
مانا
مانا
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

داستان کوتاه "مادرانگی"

تمام شکوه شب در هم آمیخته بود و صدای جیغ نوزاد خردسالی به گوش رسید؛ پژواک ندای آفرینش.

مادر لبخندی به لب زد و در میان درد و غم و اندوه و مرگ، تولدی دوباره را در او به تماشا نشست. بدون کلامی، با دیدن این کودک نحیف و لاغر و پریشان‌حال خشنود گشت و درونش ناگهان شعفی تمام‌وجودی را احساس کرد.

خشم، شرم، غم، ترس؛ همه‌چیز به شدیدترین حالت، در میان انبوه کلمات می‌جهند و از معنا می‌گریزند. و زن، آن تصویر ابدی خود را برای همیشه به خاک می‌سپارد، و مادر به بار می‌نشیند.

می‌گویند «بهشت زیر پای مادران است»؛ یعنی از قدیم‌الایام هم آمده است، حتی در مکتوبات مذهبی.

لکن مادر کیست؟ مادر چیست؟

همه‌ی اینها در ذهن مادر، تمام شب تا خود سحرگاه تکرار می‌شدند؛ می‌رفتند و می‌آمدند. و او خود را در میان شکست قطعی لحظات، دست‌وپنجه‌کنان با تلخی لَزج تاریک، رها کرده بود. به مادرش فکر می‌کرد، به کودکی‌اش، به روزگار و خاطراتی دور و دست‌نیافتنی که از یک رابطه‌ی محزونِ یخ‌زده‌ی پُر نگاه خبر می‌داد.

خشم. خشم. و باز خشم.

دلش می‌خواست خودش را از بین ببرد و نابود کند. اما نمی‌دانست که این خشم او به فرزندش است، به همان موجود نحیف و لاغر و بیچاره و مستاصل. و گویی مادرانگی آن‌قدر بزرگ است که نمی‌تواند هیچ خشمی را نسبت به کودک تاب بیاورد؛ در میانه می‌گریزد. دلش می‌خواست لحظات تکه‌تکه بشنود و دنیا بایستد. او می‌ترسید؛ می‌ترسید از این موجود ضعیف و وابسته، می‌ترسید از حضور بیگانه‌ای در میان تنهاییِ عمیقِ جلا یافته‌اش.

و شرم؛

شرم از بدنی که تکه‌تکه شده و به زایش رسیده است. شرم از حضور این موجود عجیب و غریب.

و غم!

غم از دست‌دادن‌های مداوم و متداولی که قرار است به دلیل همین موجود اکنون ضعیف، تمام وجودش را یکباره به خاک و خون بکشد.

تمام شب به خود می‌پیچید و از درد، به زمین و زمان بد و بیراه می‌گفت. از شدت خیال، همچو مجنونان جیغ و فریاد می‌کشید. مادر و مادرشوهرش تمام شب به‌جای آرام کردنش او را سرزنش می‌کردند و از زایمان خودشان تعریف می‌کردند؛ که چقدر قدرتمندانه و مادرانه توانسته بودند از پس آن برآیند. اشک در چشمانش حلقه می‌زد و نمی‌توانست آن را مخفی کند؛ حتی نمی‌توانست آن را نشان دهد. چون او دیگر مادر بود.

او مُلزم بود به اجرای مادرانگی؛ مُلزم بود که درد را، به‌جای به تصویر کشیدن، درست ببلعد و به درون ببرد و در خود بریزد؛ هر چه به سرش می‌آید را.

او یکسره در این فکر بود که می‌شد با رفتن به یک بیمارستان بهتر، با یک دکتر خصوصی و مراقبت‌های پزشکی تخصصی، اکنون در وضعیتی چنین اسفناک گرفتار نباشد. اما خب، نه خودش و نه شوهرش تا هفت‌جد و آبادشان پولی ته جیبشان پیدا نمی‌شد. اصولاً در روستا همین‌گونه است. مادرشوهرش به او گفته بود: همین‌که برای زایمان به بیمارستان می‌برندت باید خدا را شاکر باشی. البته کم بیراه نمی‌گفت؛ در همین دهات، حتی الان هم نصفی به بیمارستان نمی‌روند.

وقتی از درد، تمام بدنش می‌سوخت...

وقتی از مرگ سرشار بود...

وقتی ذهنش به‌یکباره فروپاشید...

وقتی تیرگی ناگهان چیره گشت...

آری، آن زن در آن شب، روی آن تخت، برای ابد دفن شد...

آری، آن زن در آن شب، روی آن تخت، برای ابد دفن شد...

احساس شرمغم اندوه
۶
۱
مانا
مانا
من روانکاو و درمانگر تحلیلی هستم و اینجا نوشته های خودم رو به اشتراک می‌گذارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید