به زحمت تونستم دوروز مرخصی بگیرم با عذاب وجدانی که همگروهیام ممکنه کارشون زیاد شه تا ظهر خوابیدم چیزی که خیلی وقت بود ازش محروم بودم خستگی ماه های قبل تا بیخ گلوم رسیده بود قشنگ دلمرده بودم ولی امروز کیفور ازینکه چ کار خوبی کردم و مراقبت کردم از خودم میخواستم ب قولی که به خودم داده بودم عمل کنم اینکه انرژیمو بذارم فقط برا خودم و اجتماعی بازی در نیارم ولی نشد و پشیمون نیستم .داشتم با یکی از دوستام که مهاجرت کرده درد و دل میکردم ازونا که تو آشناییت باهاش هیچ وقت پشیمون نیستی و میدونی قرار نیس هم مسیر باشیم و همیشه از هم خبر داشته باشیم ولی تو اون مدتی که پیشش بودم هر لحظه بهم حس خوب میداد وقتی گفت پنج ماه شده از رفتنش میخواستم بگم بهش اع چ زود گذشت ولی بعدش پاک کردم پیامو با خودم گفتم برای اون زود نگذشته تو چی زر میزنی با خودت.
من شدیدا به حس خوبی که از آدما میگیرم باور دارم و حسم سریع بهم میگه طرف ازم خوشش نمیاد و داره تظاهر میکنه این جور وقتا اولش بهش فرصت میدم ادامه داد ب طرز عجیبی دلزده میشم و دلم میخواد اینجوری فک کنم که اصلا وجود نداشته ولی خب وجود داشته چون یه قسمتی از من تو گذشته اس