چند روزي ست حال غريبي دارم
خسته ام!بي حوصله!
حال اين روزهايم مرا ياد اختاپوس مياندازد?
همانقدر بي تفاوت؛انگار همه چيز به تخم مرغ هاي درون يخچالمان مربوط است و من از غوغاي جهان فارغ!
گاهي خودم هم خسته ميشوم.به خود ميگويم:چه مرگته پسر؟!شبيه مرده ها شدي!!!
ولي جوابي نميشنوم...عصبي ميشوم و بلند تر ميپرسم...
به خودم مي آيم...به آينه نگاه ميكنم و لبخند تلخي روي لب هاي رنگ پريده ام مينشيند...
-ديوونه شدم!?
زماني مطمئن شدم،كه ١٠ بار از اتاقم بيرون رفتم و بي آنكه يادم بيايد دليلش چه بود بر ميگشتم.
مثل جغد ها شبخيز شده بودم.روي پنجره هاي اتاق روزنامه چسباندم كه مبادا نور به چشمانم بتابد.پدر و مادرم را شايد روزي يك بارببينم؛اخر انها هم مشغله خود را دارند.
نميدانم اين احساس از كي شروع شد.
شايد از وقتي كه به اين دنياي تاريك تبعيدم كردند،در پيله اي خوابيده بود!
و اينك در اوج جواني ام،پروانه شده؛پروانه اي كه در فضاي تنهايي ام پر ميكشد و من تمام روز به آن زل زده ام و هر روز بيشتر مقهور اوميشوم.
گفتم تنهايي...
واژه اي بس تو دار و مرموز!
واژه اي كه ميشود از آن كتابها نوشت.
از وقتي كه يادم مي آيد،تنها بودم؛نه اينكه اطرافم كسي نباشد،نه،به قول شاعر: من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است!
آه كه چگونه استعدادهايم در تنهايي دفن شد...من عاشق هنر بودم!عاشق شعر و نوشتن...عاشق به تصوير كشيدن...
ولي گويي آرزو هايم محكوم به اعدام مكرر بودند.
حال كه تراوشات ذهن سوت و كورم را در آيفونم مينويسم از همه چيز بريده ام...
آيفوني كه با كلي ذوق و شوق خريدم،شده دفتري پر از چرنديات يك رواني...
پر از "اعترافات ذهن خطرناك من"
پايان