ویرگول
ورودثبت نام
مهدی موسیوند
مهدی موسیوند
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

غمگین بود و بی صدا گریه می کرد!...

بسم الله الرحمن الرحیم

هندزفری رو از گوشش کشید بیرون و پرت کرد! سرش بدجور درد می کرد و نمی تونست به چیزی فکر کنه. تو حال خودش نبود؛ شاید هم بهتر باشه بگم، اصلا حالی نداشت که توش باشه! خسته بود؛ دلش شکسته بود؛ غمگین بود و بی صدا گریه می کرد؛ طوری که هیچ کس متوجه نشه! هیچ کس!...

دوست داشت برای چند لحظه هم که شده، وجود نداشته باشه! دوست داشت، خودش رو بکشه و راحت شه! اما نمی تونست؛ نمی شد! هر دفعه یه چیزی مانعش می شد! یه لحظه، حالش بدتر شد؛ با خودش فکر کرد، انقدر ضعیفه که حتی نمی تونه خودش رو بکشه!...

چشم تو چشم خودش، جلوی آیینه ایستاد. چشماش پر از اشک بود. نمی دونست، باید کی رو مقصر بدونه؟! خودش؟ بقیه؟ شایدم هر دو! ترجیح می داد، فکر نکنه؛ به اندازه کافی فکر کرده بود. دوست داشت، یه کاری بکنه؛ اما نمی دونست، کدوم کار درسته؟ کدوم بهتره؟ کدوم رو باید انجام بده؟ نمی تونست، تصمیم بگیره!...

همچنان، چشم دوخته بود به آیینه. تو همین حال و هوا بود که یک دفعه یاد یه چیزی افتاد! یه لحظه یه حس خوبی بهش دست داد. لبخند زد و صورتش رو با آب شست!...


ممنون می شم، اگر نظری دارید، کامنت کنید. ❤
و این که، به نظرتون، یاد چه چیزی افتاد؟ چه چیزی باعث شد که توی چنین وضعیتی، بتونه لبخند بزنه؟ اگر شما جای اون بودید، چه چیزی می تونست، باعث لبخند زدن شما بشه؟

افسردگیحال خوبتو با من تقسیم کنتنهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید