mahdie safarpour
mahdie safarpour
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

الا، ای رهگذر!

الا ، اي رهگذر ! منگر ! چنين بيگانه بر گورم
چه مي خواهي ؟ چه مي جويي ، در اين كاشانه ي عورم ؟

چه سان گويم ؟ چه سان گريم؟ حديث قلب رنجورم ؟

از اين خوابيدن در زير سنگ و خاك و خون خوردن

نمي داني ! چه مي داني ، كه آخر چيست منظورم
تن من لاشه ي فقر است و من زنداني زورم

كجا مي خواستم مردن !؟ حقيقت كرد مجبورم
چه شبها تا سحر عريان ، بسوز فقر لرزيدم

چه ساعتها كه سرگردان ، به ساز مرگ رقصيدم

از اين دوران آفت زا ، چه آفتها كه من ديدم

سكوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باري كه من از شاخسار زندگي چيدم

فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاك ، پوسيدم
ز بسكه با لب مخنت ،‌زمين فقر بوسيدم
كنون كز خاك فم پر گشته اين صد پاره دامانم

چه مي پرسي كه چون مردم ؟ چه سان پاشيده شد جانم ؟

چرا بيهوده اين افسانه هاي كهنه بر خوانم ؟
ببين پايان كارم را و بستان دادم از دهرم

كه خون ديده ، آبم كرد و خاك مرده ها ، نانم
همان دهري كه بايستي بسندان كوفت دندانم

به جرم اينكه انسان بودم و مي گفتم : انسانم

ستم خونم بنوشيد و بكوبيدم به بد مستي

وجودم حرف بيجايي شد اندر مكتب هستي
شكست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستي

كنون … اي رهگذر ! در قلب اين سرماي سر گردان
به جاي گريه : بر قبرم ، بكش با خون دل دستي

كه تنها قسمتش زنجير بود ، از عالم هستي

نه غمخواري ، نه دلداري ، نه كس بودم در اين دنيا

در عمق سينه ي زحمت ، نفس بودم در اين دنيا
همه بازيچه ي پول و هوس بودم در اين دنيا

پر و پا بسته مرغي در قفس بودم در اين دنيا
به شب هاي سكوت كاروان تيره بختيها

سرا پا نغمه ي عصيان ، جرس بودم در اين دنيا

به فرمان حقيقت رفتم اندر قبر ، با شادي
كه تا بيرون كشم از قعر ظلمت نعش آزادی

کارو (کارو دردریان)

شعرکاروآزادی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید